مجتبی طاهری
مجتبی طاهری

دختری در آستانه‌ی پرواز

دختر بر لبه‌ی بام هتل ایستاده بود. چشم‌هایش را بسته بود و دست‌هایش را گشوده بود. می‌خواست مرگ را در آغوش بگیرد. خیابان شلوغ بود اما صدای هیاهو و بوق ماشین‌ها به بلندی ساختمان نمی‌رسید. سکوت بود و صدای پیچش باد در میان موهای دختر.
نیما با آتش و دود خو گرفته بود. سر صحنه‌ی ‌تصادف که می‌رسید با دیدن خون و مرگ گرهی به ابروانش می‌انداخت و یک‌تنه بی‌آن‌که لحظه‌ای وابماند و تسلیم احساسات شود تکه‌های گوشت و خون را از لابه‌لای آهن‌پاره‌ها بیرون می‌کشید. او فقط یک آتش‌نشان نبود. فیلسوف بود و روان‌شناس. با تفکر و مطالعه‌ توانسته بود به دهلیزهای تودرتوی روان آدمی راه یابد.
ترس و تردید به جان دختر رخنه کرده بود. نیما آرام قدم برداشت و جلو رفت. لباسش هنوز بوی دود و خاکستر صحنه‌های تصادف را داشت. به دختر نگاه کرد و گفت: «چرا می‌خوای بپری؟ چرا یه راه دیگه رو برای مردن انتخاب نکردی؟ البته اگه من هم جای تو بودم شاید دلم می‌خواست پرواز رو برای یک‌بار هم که شده تجربه کنم. پروازی بی‌پروا حتی اگه بعدش پایان و نیستی باشه.»
دختر بعد با صدایی لرزان گفت: «پرواز؛ چه فرقی می‌کنه وقتی قراره آدم بمیره؟»
نیما از این‌که دختر را به گفت‌وگو واداشته بود امیدوار شد و گفت: «آره راست می‌گی. کاش می‌شد پرواز کرد و نمرد.»
و با آرامش ادامه داد: «یه روز سنگی رو از روی تپه‌ای برداشتم به تهِ دره پرت کردم. سنگی که هزاران سال همون‌جا بین تلی از خاک و سنگ بی‌حرکت مانده بود. وقتی پایین افتاد، لبخند زدم و گفتم: «من همین الان دنیا رو تغییر دادم. شاید تغییر کوچیک بود، اما تغییر بود.»
بعد نگاهی به دختر انداخت و گفت: «تو با پروازت چیو می‌خوای تغییر بدی؟»
دختر چشمانش را به زمین دوخت. صدایش تلخ شد: «سقوط یا پرواز؛ چه فرقی می‌کنه؟ وقتی زندگیم تا همین‌جاش هم عبث بوده . همه‌ش شکست. همه‌ش رنج.»
نیما به آرامی به او نزدیک شد. گفت: « غم همیشه دنبال ما می‌آد، اما شادی منتظر ماست. لابد به جای این‌که برای شادی بجنگی. صبر کردی تا غم پیدات کنه.»
دختر پاسخ داد: « من دیگه نایی برای جنگیدن ندارم.»
نیما پرسید: «اهل فلسفه هستی؟»
دختر انگار چیزی را به خاطر آورده باشد، گفت: «آره، من دانشجوی فلسفه‌ام.»
نیما گفت: «پس حتماً نیچه رو خوندی؟»
دختر لبخند تلخی زد: «مگه می‌شه نخونده باشم؟ اون می‌گه جهان تراژیکه و روحی که اسیر حیاته، رو به انحطاط می‌ره.»
نیما سر تکان داد. آرام گفت: «درست می‌گی، ولی نیچه هیچ‌وقت نگفت از رنج فرار کنیم. اون معتقده بایدرنج رو به شناخت تبدیل کرد. حتی وسط تاریکی هم می‌شه به زندگی آری گفت. تو مثل جنگ‌جویی هستی که توی میدان پیروز شده، ولی حالا توی صلح داره با خودش می‌جنگه.»
بعد ادامه داد: «تو دانشجوی فلسفه‌ای، وقتی حتی رشته‌ت رو کامل نفهمیدی، چه‌جوری می‌تونی ازش برای فهمیدن حقیقت زندگی استفاده کنی؟»
دختر سکوت کرد و یک‌بار دیگر از بالا به پایین خیره شد. نیما بازهم نزدیک‌تر آمد و گفت:
«هر وقت بخوای می‌تونی تصمیم آخر رو بگیری، اما الان برگرد. فرصت داری زندگی رو بهتر بشناسی، تجربه کنی و بفهمی که چه چیزی از زندگی برای ارزش‌منده.»
دختر نفس عمیقی کشید، یک قدم عقب برداشت و نگاهش را دوباره به نیما دوخت. گفت:
«شاید حق با تو باشه؛ من برمی‌گردم تا زندگی رو بهتر بشناسم. گرچه شک دارم چیز باارزشی منتظرم باشه.»
باد هنوز می‌وزید و موهایش را تکان می‌داد، زیر پایش، خیابان شلوغ و چراغ‌ها، و حس ارتفاع و خطر. اما حالا امیدوار قدمی دوباره به سوی زندگی برداشت.

nima
 دیدگاه شما برای من خیلی مهمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *