همه نوشته‌ها

داستان کوتاه ماجرای عجیب زباله‌ی سر چهار راه

دم‌دمای صبح بود. هوا تازه گرگ و میش شده بود. هاشم، سحرخیز‌ترین رفتگر شهر با جاروی دسته بلندش کرت و کرت و کرت خاک‌های کوچه را تار و مار می‌کرد. به سر چهار‌راه که می‌رسید به ترتیب کوچه‌ها را از سمت راست به چپ جارو

ادامه »
ثانیه های بی قرار

نوزده، هجده، هفده، هنوز ترمز دستی بالاست. نیم کلاچ و گازهای پی در پی، دور موتور از ۳۰۰۰ بالاتر می رود.ماشین همچون سگی حمله ور به جلو می تازد. اما افسارش او را سر جایش نگه می دارد. هفت، شش، پنج، دستی را می خواباند

ادامه »
پائیز

پنجره رو به خیابان باز است  بوی باران و نم چوب صنوبر جاری ست عابری خسته و سیگار به دست توده ابری به هوا افشانده ست یاسمین پشت به دیوار بلند آبشار زیر چتری همه رنگ ،با لبخند عکس می گیرد و مغرور به خود

ادامه »
در مبارزه با دخترم همیشه پیروزم

نزدیک‌ترین شهربازی به خانه‌مان «خورشید طلایی» نام دارد. آخر هفته که می‌رسید سنا می‌گفت : «پدر! برویم گُلدن‌سان (خورشید طلائی)؟». بعد با هم به شهربازی می‌رفتیم و بازی‌های مختلفی را انجام می‌دادیم. در یکی از بازی‌ها من همیشه بازنده می‌شدم .البته خیلی دلم می‌خواست یک

ادامه »
چرخ‌های ماشین ساجعلی

دیروز با مادرم تماس گرفتم تا حالش را بپرسم. در میان حرف‌هایمان  به یک‌باره گفت : “شنیدی ساجعلی را کشته‌اند؟”. خبر را سریع و کوتاه به من داد . انگار در همان یک‌صدم ثانیه اول از گفتنش پشیمان شده بود تا خاطر مرا آزرده نکند

ادامه »
داستانک چراغ نفتی

نیمه های شب است. برف سنگینی باریده و موجب قطع برق شده است. همه چیز در تاریکی فرو رفته است. او غم بزرگی در سینه دارد. طاقت این تاریکی و تنهایی را ندارد. تمام دلخوشی اش یک نخ سیگاری است که خود را ته پاکت

ادامه »
پائیز در تابستان

اول مرداد است هوا گرم است و سوزان. بی حوصله و کلافه ام .کتاب جدیدی را شروع می کنم. به این جمله می رسم: «نوشتن درمان درد بیهودگی است». تصمیم می‌گیرم چیزی بنویسم.هر طور شده باید دنیایم را عوض کنم .مقابل وزش باد کولر قرار

ادامه »
پیکنیک (پکنیک)

می خوام بعد از گذشت سال‌ها از رازی پرده بردارم.داستان مربوط می شه به سالها پیش. یکی از همکارام کمی تند مزاج بود و گاهی با مراجعین بگو مگو می کرد و هر بار رئیس منو صدا می کرد و از من می خواست که

ادامه »
کیک تولدم
پنجاه سالگی

تاریخ من از اولین روز تابستون شروع میشه. امروز پنجاهمین سالروز تولدمه.تو پنجاه سالگیه که می فهمی بزرگ تر ها دیگه خیلی بزرگ تر از تو نیستند. و سنشون خیلی که باشه حدودای یک و نیم برابر سن تو ئه. قهرمان های زندگی، الگوها و

ادامه »
سؤال غیر فلسفی

از آن لحظه‌هاست که دلم می‌خواهد از من بپرسی: «قهوه می‌خوری؟» و من بگویم: «این چه سؤالی است؟! فلسفه نیست که پاسخش را ندانی».

ادامه »
آدم‌ ها فقط دو دسته ‌اند

«آدم‌ها فقط دو دسته ‌اند: دستۀ اول و دستۀ دوم». تقسیم بندی های دوتائی آدم ها آدم ها از نظر زیبایی ظاهر به دو دسته تقسیم می‌شوند : زیبا و زشت. از لحاظ تحصیلات به دو دسته با سوادها و بی سوادها. یا بلند قامتند

ادامه »
ژیان قرمز

حدود چهار یا پنج سال بیشتر نداشتم. تنها اسباب‌بازی من یک ماشین کوچک فلزی بود.یک ژیان قرمز که به اندازه‌ی کف دست‌هام کوچک بود. آن‌روزها هنوز ماشین ژیان از سکه نیفتاده بود و برای خودش یک‌پا ماشین حسابی بود. با مادرم رفته بودیم دکتر. آخر

ادامه »
من اشرف مخلوقات را دیدم

مردی بی سواد و با سر و وضعی آلوده و کثیف  این ور و آن ور را جستجوگرانه می پوید. انگار به دنبال کسی است تا فرم های اداری اش را پر کند. یکی از کارمندان را نشانه می گیرد. به سمتش می رود و

ادامه »
خود‌بینی

بهره جوئی از ادبیات متکبرانه در گفتگوهای روزمره تنها از سر قدرت و بی نیازی نیست و گاهی از سر ناچاری و درماندگی است. ساز و کاری برای پنهان نمودن خوار پنداری خود . انسان متکبر دارای شخصیتی خویشتن بیزار است . گوئی فراری رو

ادامه »
خواب آلودگی

وقتی رسیدم اداره به همکارام گفتم :امروز صبح اونقدر خوابم میومد که حاضر بودم پنج میلیون تومن بهم بدن و بگن امروز تعطیله ونمی خواد بری سر کار و من بتونم بیشتر بخوابم . بیشتر همکارام هم بدون اینکه به حرفام خوب فکر کنند با

ادامه »
پراکنده خواهی

چقدر این روزها سرم شلوغ است. از کتابی خوشم می آید. چند ساعتی را صرف خواندن چند فصل از آن می کنم. ناگهان در پاورقی اش به اسم یک فیلم برخورد می کنم. کتاب را می بندم و می روم سراغ آن فیلم. دانلودش می

ادامه »
یک روز پر از کلافگی

کیست که بتواند تنش های اعصاب و طپش های قلبم را لمس کند؟ آیا زبانی برای بیان آن می توان یافت؟ کیست که بداند من در چه برزخی غوطه ورم؟ کیست که بداند چگونه در ورطه هلاکت دست وپا می زنم؟ در کشاکش و جدال

ادامه »
بی سواد نباشیم

همان طور که می‌دانیم متن پیام اصلی‌ترین جزء در فرایند برقراری ارتباط است. واژه ها و کلمات متداول ترین شکل یک پیام می باشند. اگر تماس با تلفن را نادیده بگیریم ،در گذشته ،ارتباط از طریق نامه رایج ترین روش ارتباط بوده است. نوشتن نامه

ادامه »
من جغدم

در یک تقسیم بندی خاص،آدم ها از نظر وضعیت خواب به دو دسته چکاوک ها و جغدها تقسیم می شوند.دسته اول یا همان چکاوک ها کسانی هستند که سحر خیز بوده و اهل کار و عمل در روز هستند . معمولا بیشتر عمل می کنند

ادامه »
قطار تناسخ

بودن یا شدن، مسئله این است!قطار زندگی به سوی ایستگاه آخر در حال حرکت است. چه شاد باشیم ، چه اندوهناک سرانجام روزی یا شبی به آن ایستگاه می رسیم. شاید این قطارِ شهر بازی باشد و پس از عبور از تونل وحشت ما را

ادامه »
اگر من نباشم تو هم نیستی

“همیشه حق با مشتری است“. این جمله‌ای است که هنوز چه در جایگاه یک کارمند و چه به عنوان مشتری تکلیفم را با آن روشن نکرده‌ام. طرح تکریم ارباب رجوع  بسیار پیش می‌آید که یک مشتری درخواست انجام کاری از کارمندی را می‌کند که منطبق

ادامه »
کوچه نا تمام

دهه پنجاه تازه آغاز شده بود. روزهای سال گرم تر شده بود و طولانی و دیگر به بلند ترین حد خود رسیده بود. روز اول تیر سال ۱۳۵۰ اجاق کور خانواده را روشن کرد. خانه شان در اواسط یک کوچه نیمه تمام قرارداشت. انتهای کوچه

ادامه »
زندگی کردن سخت تر از مردن است

جنگ همواره چیزی فراتر از یک تسویه حساب سیاسی است. سرباز پیروزمند، تسلیم می‌شود. تسلیم بنیادِ بد‌سرشت خویش. هر چیزی حتی یادبود‌های هنری و باستانی را ویران می‌کند، مهارتش را در شکنجه، آزار و تجاوز آزمایش می‌کند. ظلم می‌کند و به نابودی می‌کشاند . وحشت

ادامه »
پایان بی آغاز

صدای آژیر ممتد آمبولانس حواس از دست رفته ام را سر جایش برمی گرداند. کسی را از مرگ دور می کنند.آنطور که آغاز وجود، شادی آور است دوچندان، مرگ موحش و خوف انگیز. وجودی که آغاز شده در حال انجام است. آدمی همیشه آغاز می

ادامه »
نگاه و لبخند

تنها تو بودی  و غمی که در دلم می پائید  و می رفت تا ابدیت یابد  و راز جاودگانی اش را خواندی در نگاه من چه ناباورانه دوختی بر من نگاهت را ندانستی که رسالت نگاه را لبخندی تمام می کند من آسوده خاطر یک

ادامه »
بی وفا

تو که با دیگری بودی چرا روزم سیه کردی  چرا عمر سراسر محنت من را تبه کردی توکه نامهربان بودی چرا کردی نظر بر من  چرا چون لیلی زیبا به مجنونت نگه کردی  تو زیبا صورتی اما نداری سیرت زیبا مرا با عشوه و ناز

ادامه »
برف

در سردترین روز سال حال و هوای گرمی را یاد تو برایم به ارمغان آورده است. از پنجره به بیرون نگاه می کنم. هنوز سفیدی طبیعت را رد پای هیچ عابری نیالوده است. دوران کودکی ام به یادم می آید. آن وقت ها یک روز

ادامه »
جمعه

کلمات بی پروا تر از همیشه برای تقریر یادی دوباره از تو بلند و بلند در آسمان اوج می گیرند و شور و حالی آسمانی را با خود می آورند و مرا به نگارش این سطور وا می دارند . زیبای من! صدای تو از

ادامه »
مثل نسیم

یک بار دیگر آمدی. اما با تو بودن دقایقی بیش نپائید. مسافر بودی و من نیز. شانه به شانه من به معراج آمدی . رنگت پریده بود. مثل همیشه آرام و ساکت بودی. هوا سرد بود. تو هم سردت بود و می لرزیدی. از نگاهت

ادامه »
گریه،تنهائی،خلوت

اگر می‌گریم ملامتم نکنید من از تبار گریه می‌آیم بدرقه‌ی راهم گریه‌ی مادر بود توشه‌ی راهم چشمانی نم‌دار و تنهایی، که مپرس ای تنهایی! ای تنها‌ترین واژه‌ها! آن‌دم که به پیش‌وازم آمدی  ندانستی که پیش‌ترها نیز تنها بوده‌ام در خلوت شب‌های خویش و تو ای

ادامه »
سوگند

تو بیا که در این غربت دور می رسد شاخ سپیدار به سرمنزل ماه می رود آب به دیدار کویر می روم مست  به معراج خیال و در این خلوت پائیزی باغ گل حسرت تنهاست تو بیا لب دریای پراز حادثه شعر رویم واژه ها

ادامه »
نا‌تمام

سلامم را نمی خواهی نگاهم را نمی خوانی کلامم را تو نشنیدی  و نامم را نمی دانی سلامم را که از اعماق قلبم اوج می گیرد نگاهم را که سرگردان بدنبال نگاه توست کلامم را که چیزی جز سلامم نیست و نامم را نپرسیدی ز

ادامه »
مچاله‌های ساده و نجیب

بارها وبارها قلم سبزم را برداشته ام.جملات و کلمات را در ذهنم مرور کرده ام. چند سطری نوشته ام. اما هربار نوشته هایم را مچاله کرده ام. انگار چیزی در نوشته هایم کم بود . شاید کلمات اصیل و بی ریایی برای نوشتن پیدا نمی کردم

ادامه »
لحظه های پرواز

گاهی اوقات لحظاتی در زندگی من وجود دارند که با همیشه تفاوت دارند. نمیدانم چه اصراری دارم که تو هم این لحظه ها را درک کنی. شاید به این دلیل است که این لحظات زیبا هستند و به هر چه زیبایی است ربط دارند و

ادامه »
طرح تنهائی

دختر نقاشم! طرحی از من بکش، نشسته بر نیمکتی تنها خیره به سنگ فرشهای دو رنگ پارک دست هایم زیر چانه ام هاله ابری در بالای سرم و علامت سوالی در آن می خواهم حال این روز هایم را درون قابی محصور کنم

ادامه »
بدرقه

ای مهربان ! می روی اما گویی در نگاه سبزت بدرقه مسافری است که بی تو راهی دیار عزلت است. تو می روی و در زیر قدم هایت تپش های دلی را احساس می کنی که می خواهد پاهایت را بر سینه خاک سخت و

ادامه »
واژه‌های بی‌اثر

شعر می‌گویم تا تو بیایی چه بی‌اثرند این واژه‌های آشنا: دریا ، باران. تو بهترین واژه شعر منی «بی وفا»

ادامه »
دریا همیشه آبی نیست

باران، ره گم کرده به خیالم می بارد و قافیه هایم خیس می شود تو می روی و به سردی می انجامد آتش مهرم در تو من می مانم و شعرهای نیم کاره و دریا در من طوفانی و تلخ و گل آلود کاش دریا همیشه آبی

ادامه »
دعای باران

باران می بارد به تمنای کودکی با چتری نو  و دعای پیر مرد دهقان

ادامه »
نام و رنگ

 دریا به رنگ آسمان و آبی آسمان به نام آب دریا رنگ این از آن و نام آن از این

ادامه »
آینده

این روز ها و سال ها ،همان آینده ای است که سالها پیش در کنجی از گوشه و کنار دنیا به آن فکر می کردم و در دفتر سبز خاطراتم در باره اش می نوشتم. افقی در دور دست ، در ورای روز های بی

ادامه »
انتظار

از اشک های بی شمار انتظارم بپرس و از سرگیجه ی بعد از دَوَران عقربه های ساعتهای بی قرار بدان که آمدنت چقدر به دیر انجامیده است

ادامه »
فرصت طلب

بیهوده آب را گل آلود میکنی این حوضچه خالی از ماهی است

ادامه »
وکیل مدافع

آسوده باش من دعوا را می برم  “زمان” وکیل مدافع چیره دستی است

ادامه »
تعریف زندگی

یک استکان چای  و میزی کنار پنجره  … این هم تعریف ساده ایست از زندگی

ادامه »