همه نوشته‌ها

چای تلخ

چای سرد دوری ات را تلخ می نوشم قند دردلم آب می شود  وقتی از آمدنت خبر می دهی  آمدنت پایان تلخی هاست

ادامه »
حواس‌پرت

یکی در میان دگمه های پیرهنم باز  و بند کفشهامو نبسته ام آخه این روزها تمام حواسم جمع فراموش کردن توئه

ادامه »
طعنه

این روزها حرف های سرد تو سلاح گرمی است … می کُشد مرا

ادامه »
خود‌فریبی

دلم برای “خودم” می سوزد چه ساده لوحانه  دروغ هایم را باور می کند

ادامه »
تنبلی

نیم ساعته نشستم و چسبیدم به راحتی. به در ودیوار خیره شدم و تو برزخ تعارض گرفتارم. این شیطون هم دست از سرم بر نمیداره. عزمم رو جزم می کنم و با گفتن یه لعنت بر شیطون پا می شم و می رم و بالاخره

ادامه »
شب

خوب من!با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز می کرد. تا غروب ، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود. بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟تنم

ادامه »