عصرهای تابستان، آنجا که خورشید خسته از تابیدن، راه خانهاش را در پیش می گرفت روی طاقچهی پایین پنجره مینشست. گوشهی پرده را به کناری میزد. میدانستم آنجاست. او را نمیدیدم اما حضورش را حس میکردم. سربهزیر بودم و خودم را به ندیدن میزدم. فوتبال بازی میکردیم. جوگیر میشدم و بسیار بیشائبه بازی میکردم. بازیام چقدر خوب شده بود. مقصودم فقط پیروزی نبود. گل میزدم تا دلبری کرده باشم. میکوشیدم سنگ تمام بگذارم. چهار چشمی حواسم به رفتارم بود. نکند زمین بخورم و ضایع شوم. به گونهای بازی میکردم که پنداری از تلویزیون تماشایم میکنند. گل میزدم و شادمانی میکردم. دزدکی نیم نگاهی هم به پنجره میانداختم.چه خوب که هنوز آنجا بود.
بچه ها سر به سرم میگذاشتند: “طرف بدجوری دیدت میزنه. تو که نیستی اونم نیست. خیلی خاطرتو میخواد”. لیلا را میگفتند. غرور سراپای نهاد مرا در بر میگرفت. از این که در قلب او جایی برای خود پیدا کرده بودم احساس قدرت میکردم. در دنیای پانزده سالگیام او را از همه کس به خود نزدیکتر و سزاوارتر میدیدم. در اتمسفر کوچه عشق را نفس میکشیدم. ششهایم پر از هوای خواستن بود. نگاهش که از پشت پنجره طلوع میکرد گرم میشدم. آنقدر خوب و خواستنی بود که دلم میخواست ساعتها بیتوقف دنبال توپی پلاستیکی بدوم و صبح را به شب برسانم و شب را به صبح پیوند دهم. دیدنش را عادت کرده بودم، روزها کنار پنجره و شبها در رویاهایم. هر چه بود او بود.
شناسنامهام را نگاه می کردم. جای اسمش در آن خالی بود و منتظر. چند سالی باید صبر میکردم تا هر دو دیپلم می گرفتیم. طاقت یک لحظه نبودنش را نداشتم اما حاضر بودم تا آخر عمر به انتظارش بنشینم.
مسعود خیلی ساکت بود. آن روزها در حرف زدن حساب کتاب می کرد. سر در گریبان خود کشیده بود. کاپیتان تیم مقابل بود. گل میزد اما شادی نمی کرد. درست پیدا نبود از سر ناراحتی بود یا قیافه می گرفت. اگر بازی با ما برایش لذت بخش نبود برای چه هر روز به کوچه ما میآمد. کسی که به زور او را به این کار وانداشته بود. حرف لیلا که به میان می آمد نفسش تنگ می شد. صدای قلبش قابل شنیدن بود. بر می خاست. می رفت و در انتهای کوچه ناپدید می شد. فردا عصر دوباره می آمد. دوباره بازی می کردیم. آن روزها چشم دیدنش را نداشتم. نمی توانستم در این عشق رقیبی برای خود متصور باشم. اما اطمینان خاطر داشتم که لیلا تعلق خاطری به او ندارد.
گویی آن روزها برای نبرد روبروی هم قرار می گرفتیم. گل می زدم . خود ستایی و عرض اندام می کردم. دلم میخواست پیروزی ام را به آگاهی همه برسانم. فریاد می زدم: “گل ، گل “. بازی ام از مسعود بهتر بود. هماورد قدری نبود. بیشتر تیم ما پیروز میدان بود.
کتاب به دست کنار پنجره بود. درس نمیخواند. کوچه را می پایید. مرتضی برادر کوچکش بود. پنج سالش بود. هوایش را داشتم. سر به سرش می گذاشتم. نوازشش میکردم و برایش آب نبات میخریدم. حرف نمی زد. یک طوری نگاهم می کرد. گویی تمام حواسش به من بود. این طور دریافته بودم. دروغ نگفته باشم از او حساب میبردم. مادرش تنگ حوصله بود و هیاهوی بچه ها را بر نمی تافت. گوشه گیر بود و با زن های محله هم نشین نبود. اگر او را جلوی پنجره می دید ملول می شد و داد و بیداد راه میانداخت.
آن روز به تیم مسعود گل زدم. با شتاب پیش دوید و رو در رویم ایستاد. آن قدر نزدیک که صدای نفس کشیدنش را می شنیدم. برآشفته بود و به هِن و هِن افتاده بود. پره های بینی اش تکان می خورد. توی چشمهایم زل زد. گویی چشم تو چشم با یک گاو اسپانیایی بودم. پایش را به زمین می مالید تا به طرفم یورش ببرد. بین مان ارتباط غیر کلامی برقرار بود. می دانستم چشم دیدنم را ندارد. اگر سر به تنم نبود راضیتر بود. بهانهای میجوئید تا یک سیلی بخواباند زیر گوشم . اما نه پارچه قرمزی در کار بود و نه دستاویزی. چهره اش را برگرداند. نگاهش به دنبال توپ دوید و پاهایش خیز برداشتند. محکم شوت کرد و گل شد. دوباره به سمتم دوید و ایستاد. چند ثانیه ای چشم هایم را زیر بارش نگاهش گرفت. یک پلک هم نزد.
ترسیدم. دلم می خواست با سر توی دماغش بزنم. بیهوده بود و از طرفی باید مراقب رفتارم می بودم. اگر زورم به او نمی رسید چه؟ آبرویم از دست می رفت و غرورم زخم بر می داشت. احوالش غریب بود. روحش در ظرف وجودش می جوشید اما سرریز نمیشد. نفرت و سکوت در رگ هایش جاری بود. بچهها دورهمان کردند. همانند رینگ مشت زنی. لام تا کام دم فرو بست و خود را به بازی برگرداند. به گمانم میخواست حسابم را در زمین فوتبال یکسره کند نه در رینگ بوکس. آن روز باختیم. پیروز و مغرور دار و دسته اش را جمع کرد و رفت.
پلک هایم برای دیدن پنجره سنگینی می کرد. بی هیچ نگاهی رفتم. با خودم گفتگویی راه انداختم: آخر که چه؟ دست روی دست گذاشتن که نشد کار. ولی چکار می توانستم بکنم؟ مگر می شود کاری نکرد؟ بی عرضگی تا کجا؟ آخر یک پسر پانزده ساله چه کاری از دستش بر می آید؟. نمی توانستم کنار بکشم. اصلا مسعود غریبه بود. مال کوچه پائینی بود. باید او را از سر راهم بر می داشتم. حتا به بهای چشم پوشی از فوتبال.
فردا روز دیگری بود. اما با امروز تفاوتی نداشت. سر ساعت. دو تیم رو در روی هم. نیم نگاهی به پنجره. گل پشت سر گل. مسعود خورهی روحم بود. دشوارم بود حضورش را تاب بیاورم. باید یک کاری می کردم. بهتر بود با توپ پلاستیکی دو لایه توی صورتش بزنم. اشکش را در بیاورم و کنفش کنم. چشم به راه فرصت ماندم. توپ زیر پایم افتاد. تمام نیرویم را با آمیزه ای از انزجار در پای راستم جمع کردم. مثل تانکی نشانه اش گرفتم و توپ را شلیک کردم. توپ به هدف اعتنائی نکرد و تیر چراغ برق را بیشتر پسندید. راهش را به سمت لیلا کج کرد. لیلا ترسید. با یک دست صورتش را پوشاند و دست دیگرش را به سوی پنجره دراز کرد. شیشه شکست و توپ به داخل خانه افتاد. تمام کوچه را خاموشی فرا گرفت. بچه ها جملگی پا به فرار گذاشتند. من مانده بودم و مسعود. شاید برای نبردی دیگر.
مادر لیلا گفته بود که کوچه جای فوتبال نیست. خط و نشان برایمان کشیده بود. پس کجا جای فوتبال بود؟ اصلاً کوچه جای چه بود؟
ترسان و وامانده بودم. باید کاری می کردم. اگر می گریختم هر چه در ذهنش ساخته بودم فرو می ریخت. باید پول شیشه را می پرداختم. پوزش می خواستم و توپ را پس می گرفتم. ناسلامتی بزرگتر از همه بودم و در منزلت من فرار بی معنی بود. باید بی باکیام را به همه و مخصوصأ مسعود ابراز می کردم. از طرفی هم دلم نمیخواست مسعود به دنبال توپ برود. نفس عمیقی کشیدم : “من می روم.”
زنگ را زدم . قلبم تند تند می زد. خدا کند لیلا در را باز کند. برای قلبم فرقی نمیکرد چه کسی در را باز می کند. ضرب آهنگش تند میشد و بیقراری میکرد. جوابی نیامد. به مسعود نگاهی کردم. در، همچنان به روی اتفاقی نامعلوم بسته بود. بار دیگر زنگ زدم. بی تابیام بیشتر از آن بود که روی پاهایم بتوانم بند شوم: کاش کسی در خانه نباشد. امیدی واهی برای انکار واقعیت. بی تردید لیلا در خانه بود. وسوسه شدم و با خودم گفتم: “لابد کسی خونه نیست. دو بار زنگ زده ای. چرا پافشاری می کنی؟ برگرد کسی هم نمیفهمه تو این کارو کردی”.
برگشتم. در بازشد. دوباره برگشتم. خودش بود. توپ به دست. نگاه به نگاه . چشم هایش به رنگ غربت بود. نمی شناختمش. این همان نگاه نظربازش نبود. دستپاچه شدم و ترسیدم. هراسم را فرو بردم و گفتم: “سلام”. نگاهم به نگاهش گره خورد. چشم هایش مرا گزید.
توپ را توی سینه ام کوبید: “مامانم بهتون گفته بود کوچه جای بازی نیست. این بار آخرتون باشه این جا بازی میکنید”. در را بست. و چه محکم.
زبان در کامم خشکید. کاخ باورهایم لرزید و فرو ریخت. مجالم نداد عذر بخواهم و برای جبران خسارت پا پیش بگذارم. توپ را با چاقو و قلبم را با تیغ نگاهش پاره کرد. توپ را وسط کوچه انداختم. کوچه را با مسعود تنها گذاشتم. رفتم و چه بی بازگشت. کوچه دیگر جای بازی نبود.
5 دیدگاه
از ابتدا خیلی قشنگ شروع شد .آنجا که خورشید خسته…..وتا انتها مرا با خودش همراه کرد .کاخ باورهایم لرزید . موفق باشید .عکس هم خیلی خوب انتخاب شده بود.
ممنونم سر کار خانم سارونه عزیز
نوشته ای بود که تا پایان از آن چشم بر نمی داشتی، خاطره ای در نهایت زیبایی به داستانی عالی بدل شده بود و کشمکش درونی قهرمان داستان اوج آن بود. پاینده باشید.
خانم حق دوست سپاسگزارم
خوب بود. به نظرم با کمی ویرایش بهتر هم میشه 🙂