یاسمین میگفت:
” همیشه از امتحان ریاضیات میترسیدم. دشواری آن اگر از هوا کردن آپولو بیشتر نبود دست کمی هم از آن نداشت .اما اگر سختی های تمرین ریاضی و امتحان دادن را کنار بگذاریم، نشان دادن ورقه امتحان به پدرم برای امضاء و شرمساری حاصل از آن برایم سخت بود و ناشدنی. پدر دعوا نمی کرد. با مهربانی برایم از خوبی های ریاضیات و کاربردهای آن در زندگی می گفت. اما من که برای ریاضی و کاربردش در زندگی هیچ فایدهای متصور نبودم، خجالت زده از نمره ام و البته از مهربانی پدر،سرم را به زیر می انداختم و تا انتها به حرفهایش گوش می دادم. دلم میخواست زودتر خلاص میشدم و به دنبال بازی میرفتم.
وقتی نمره صفر ریاضی را به پدرم نشان دادم با تعجب گفت: “دخترم چرا صفر گرفتی؟ نمرهای کمتر از صفر نبود که بگیری؟” و من با لحنی توجیه گرانه به او میگفتم :” نگران نباشید صفرش زیاد گنده نیست . همکلاسی ام صفر گندهای گرفته است”. پدرم خندید و بغلم کرد و به من گفت: “درست را بخوان و قول بده در امتحان بعدی حتماً بیست بگیری”. برای خلاصی از دست پدر و نصیحت هایش بدون معطلی قول دادم که حتما در امتحان بعدی بیست بگیرم .
قولی که فقط همان روز در خاطرم بود و خیلی زود آن را در قفسه های قول های فراموش شده ام بایگانی کردم. روزها گذشتند و گذشتند . نوبت امتحان بعدی فرا رسید. امتحان سختی بود. دعا می کردم فقط یک نمره ده بگیرم. خانم معلم ورقههای امتحانی را تصحیح کرد. آن ها را تحویلمان داد و از ما خواست که آن را به پدرمان نشان داده ، امضاء ایشان را گرفته و ورقه را به مدرسه برگردانیم. قولم را به خاطر آوردم. از مدرسه تا خانه همش به این فکر می کردم که چطور ورقه ام را به پدرم نشان بدهم. تحمل یک شرمساری دیگر را نداشتم.
نقشههائی شیطانی به ذهنم خطور کرد. بهتر است اصلن ورقه ام را به او نشان ندهم. اما اگر این کار را می کردم چه پاسخی برای معلمم داشتم؟. شاید بتوانم امضایش را جعل کنم . اما این یکی هرگز امکان پذیر نبود. جعل امضای پیچیده پدر ناممکن بود. تصمیم گرفتم نمره ام را تغییر بدهم .بهترین انتخاب همین بود. این کار را کردم. بد هم از آب در نیامد. راضی بودم. پدرم که از سر کار برگشت بدو بدو به استقبالش رفتم .همان کاری که آن را فرار روبه جلو می نامند. شاید پدر از شادی من باورش در مورد نمره ام محکم شده و به فراست بررسی آن نیفتد: با فریاد و شادی گفتم: پدر لطفا ورقهام را امضا کن. پدر دوباره به برگه امتحانی خیره شد.زیر لب حساب کتاب کرد. با لحنی سرزنش کننده پرسید: ده و نیم گرفتهای؟. لبخند از روی لبهایم پر کشید.سرم را پائین انداختم. خجالت کشیدم و ساکت ماندم. تعجب کردم. آخر از کجا می دانست نمره من ده و نیم شده است.چطور توانسته بود آن را دقیق حدس بزند. من که نمره ام را خیلی دقیق و با خودکار همرنگ جعل کرده بودم. شاید نمره های هر سوال را با هم جمع کرده بود. باید آنها را هم تغییر میدادم. از این خنگ بازی خودم عصبانی بودم. اما پدر با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت: دخترم اشکالی ندارد. شاید بهتر باشد بیشتر تلاش کنی . حالا برو خودکارت را بیاور تا برایت امضایش کنم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم: “چشم پدر”. بعد رو به مادرم کرد و با خنده گفت :”دخترمان در امتحان ریاضیات بالاترین نمره کلاس را گرفته است. نمره او بیست و نیم شده است”.
5 دیدگاه
درود آقای طاهری عزیز
این داستان من رو به گذشته برد، با اینکه شاگرد ممتاز بودم اما شیطنتم همیشه پابرجابود
دوم راهنمایی بودم برای دو تا از دوستانم کارنامه ی تقلبی درست کردم که نمراتشون افتضاح بود و والدین شون بسیار سختگیر، اونا متوجه نشدن و هدیه ای هم برای دوستام گرفتند بخاطر نمرات خوبی که تو کارنامه ی تقلبی، من حک کرده بودم😁
خاطره شما هم جالب بود خانم جعفری😃
داستان قشنگ بود .من یاد خودم افتادم ،که به بچه هام سخت میگرفتم وحالا چقدر پشیمونم.
داستان بسیار شیرین و شیوا بیان شده و لبخندی که در انتها روی لبها میاره اون و در ذهن ماندگارتر می کنه. فقط اینکه من دوست دارم در متنهایی اینچنینی بهجای پدر و مادر، از مامان و بابا استفاده بشه. به نظرم صمیمی تر میشه
ممنونم که نظرتون رو گفتید. نقد شما به جاست . دختر هامون ما رو پدر و مادر صدا می کنند.