زنگ خانه به صدا درآمد. همان خانهای که دارای دری آهنی و زنگزده بود. خانهای غریب و فراموش شده در انتهای بنبست اقاقیا با پلاکی آبیِ با شماره ۲۴.
مریم به یکباره از جا پرید و گفت:« بالاخره اومد». چادر گلدارش را بهسر کرد و پلههای حیاط را دوتا یکی دوید و دالانی باریک را طی کرد تا به دم در حیاط رسید. لحظه ای ایستاد و نفس عمیقی کشید. گویی همچون غواصی خود را آماده می کرد تا برای چند دقیقهای نفسش را در زیر آب حبس کند.
نامهرسان درآنسوی در ایستاده بود. پشتش به در بود و ابتدای کوچه را نگاه میکرد. با باز شدن در سری تکان داد و گفت:«سلام خانم فروغی. باز هم نامه دارید». مریم که گوشه چادرش را به دندان کشیده بود با لبخندی گفت:« ممنونم. خیلی منتظر بودم». نامهرسان جوان گفت:«این چهارمین نامه است که در این یک ماهه براتون آوردم. لابد برای کسی خیلی مهم هستید که اینقدر براتون نامه مینویسه». مریم دستپاچه نامه را گرفت و گفت:«بله، یعنی نه، اینجوریا هم نیست». نامهرسان همچنان که با خود فکر میکرد که فضولیش به تو نیامده، شانههایش را بالا انداخت و دفتری را به مریم داد و گفت:« لطفاً اینجا رو امضا کنید». مریم که با یک دستش نامه و گوشه چادرش را گرفته بود با دستی لرزان امضایی کج و معوج روی دفتر زد و خودکار را به نامهرسان برگرداند. آنقدر امضایش بیریخت بود که کمی خجالت کشید و با دستپاچگی گفت:«ببخشید، امضام خوب نشد».
برای لحظاتی نگاه مریم به نگاه نامهرسان گره خورد. اما خیلی زود خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و با تعارفی ساختگی و غیر واقعی گفت:«تشریف داشته باشید تا براتون یک لیوان آب یا شربت بیارم». نامهرسان همانطور که دفتر را درون کیفش میگذاشت گفت:«ممنون، با اجازه» و بعد آنجا را ترک کرد.
مریم همانطور که گوشه چادرش را با دندان گرفته بود تا ناپدید شدن نامهرسان همانجا دم در ایستاد.
نامهرسان که رفت مریم به خانه برگشت. تکیهاش را به پشتی کنار شومینه داد و در افکار عمیقی غوطهور شد. نگاهی به نامهی توی دستش انداخت. بدون اینکه بازش کند آنرا به میان شعلههای فروزان شومینه انداخت. هرچه بود در میان شعلههای آتش خاکستر شد.
کمی بعد دست از خیال پردازیش کشید و به سراغ قفسه کتابهایش رفت. کتابی را برداشت و لای آنرا باز کرد. پاکت نامهای برداشت کاغذی سفید و نانوشته را درون آن گذاشت. روی پاکت و در قسمت آدرس گیرنده نوشت: «بن بست اقاقیا-پلاک24- برسد به دست مریم فروغی». بعد چادر گلدارش را به سر کرد و از خانه خارج شد.
پینوشت:
بارها شنیدهام که اگر قلم را روی کاغذ بگذاری گویی کلید یک دستگاه ایده ساز را وصل کرده باشی و ایدهها به سرعت خود را نشان خواهند داد. بیمروتی است اگر بگویم این اتفاق برایم نیفتاد. شب گذشته خودکارم را برداشتم تا داستانکی بنویسم. در همان دقیقهی اول ایدهای ناب به ذهنم خطور کرد. شروع کردم به نوشتن. چهار بار آنرا بازنویسی کردم و امروز میخواستم برای بار پنجم و یا شاید بار آخر بازنویسیش کنم و از تشبیهات و توصیفات و اصطلاحات زیبا در آن بهکار ببرم. برای انتشار این داستانک گوگل را زیر و رو کردم تا شاید تصویری مناسب پیدا کنم. واژههایی همچون «بنبست»، «نامهرسان»، «تابلو»و«پلاک» و چیزهای دیگر را جستجو کردم اما چیز به درد بخوری به دست نیاوردم در پایان واژهی «پستچی» را جستجو کردم.
در نتایج به دست آمده جملهی «داستان عاشقانه پستچی از چیستا یثربی» تمام غلظت شادیم را از بین برد. ناامید نشدم. شروع کردم به خواندن داستان کوتاه خانم یثربی. تعجب کردم از شباهتهایی که بین داستانک من و داستان کوتاه ایشان بود. ایدهی ناب منرا در همان چند سطر اول داستانشان نوشته بودند. حتی پستچیِ داستان خانم یثربی همانند نامهرسان قصهی من، تا باز شدن درِ حیاط پشت به در ایستاده بود.
حال دیگر نه دست و دلم میرود که بازنویسی پنجم را انجام بدهم و نه دلم میآید که داستانکم را کنار بگذارم. از یاسمین خواهش کردم که قبل از انتشار آنرا بخواند. او نیز پس از مطالعه متعجب نشد و گفت که این ایده را جایی شنیده است. گویا کسی از طریق پست مدام هدیههایی برای محبوبش ارسال میکرده است اما محبوب عاشق پستچی میشود.
داستانکم را به هر حال دوست دارم حتی اگر دوز خوشحالیم به شدت کاهش یافته باشد. با تمام این توضیحات انتشار این داستانک را خالی از لطف نمیدانم. هرکس نداند، خودم که میدانم که این داستان را خودم نوشتهام و تا به امروز آنرا در هیچ جایی نشنیدهام.
4 پاسخ
سایت زیبایی دارین. تبریک میگم بهتون
سپاسگزارم از شما.🌹🌹
داستانک زیبایی بود و چه خوب که تصمیم به انتشارش گرفتین. قلمتون پویا
ممنونم که وقت گذاشتین و مطالعه کردین