داستانک کارت ویزیت
«میشه شمارهتونو داشته باشم؟» «بله، الان کارتم رو بهتون میدم» کشوی میزش را باز کرد و چشمش به ساندویچی که صبح همسرش برایش آماده کرده بود افتاد. کشو را بست و گفت: «ببخشید، کارت همرام نیست».
«میشه شمارهتونو داشته باشم؟» «بله، الان کارتم رو بهتون میدم» کشوی میزش را باز کرد و چشمش به ساندویچی که صبح همسرش برایش آماده کرده بود افتاد. کشو را بست و گفت: «ببخشید، کارت همرام نیست».
پهلوانی معرکهگیر، جوانمردی میطلبید تا دلیریِ خود بیازماید و ماری سمّی را بهدوش کشد. تماشاگری گام پیش نهاد و مار را بر دوش خویش افکند و در چشمبرهمزدنی آن را برُبود و با موتورسیکلت بگریخت.
ارتش عراق خرمشهر را به اشغال خود درآورده بود. مردم خانههای خود را خالی کرده بودند. عبدالرضا و محبوبه در خانهی خود گیر افتاده بودند. اگر کمی بنزین داشتند میتوانستند با ماشین قدیمیشان که مدت زیادی بود توی حیاط خاک میخورد شهر را ترک کنند.
همانطور که با دست چپش فرمان ماشین را چسبیده بود دست دیگرش را روی شانه پسر پنجسالهاش گذاشت و گفت: «ببین پسرم، زندگی درست شبیه این جادهاس. جادهای که فقط یکبار از اون عبور میکنیم. این جاده یکطرفهاس. برگشتی نداره. ما نمیدونیم بعد از اون
روز زن بود. رفته بودیم بیرون. داشتم فکر میکردم چطور همسرم را غافلگیر کنم. از کف ماشین چیزی برداشت. کمی به من نگاه کرد و پرسید: «این چیه؟». به لنگهی گوشوارهای که توی دستش بود نگاه کردم و گفتم:«نمیدونم». هر دو غافلگیر شدیم. دور زدیم
سردرد، مهمان ناخواندهی این روزهایش بود. کشوی میز را باز کرد. یک آسپیرین برداشت. با بیحوصلگی گفت: «دندونی رو که درد میکنه باید کند و انداخت دور».آسپیرین را سر جایش گذاشت. تپانچه را برداشت.
زنگ خانه به صدا درآمد. خانهای غریب و فراموش شده. با دری آهنی و زنگزده در انتهای بنبست اقاقیا. روی دیوارش پلاکی آبی به شماره ۲۴ چنان چهارمیخ شده بود که گویی مسیح را به صلیب کشیدهاند. مریم به یکباره از جا پرید. با خودش
اسمش را پرسیدم گفت: «مجتبی» به خودم اجازه دادم کمی سر به سرش بگذارم گفتم: «آخه مجتبی هم شد اسم؟» گفت: «نه خیلی، اسمِ تو شناسنامهام اینه» گفتم: «پس چی صدات می کنن؟» گفت: «کاوه» گفتم: «مجتبی هم بد نیس» گفت: «خب شاید» گفتم: «اسم
نیمه های شب است. برف سنگینی باریده و موجب قطع برق شده است. همه چیز در تاریکی فرو رفته است. او غم بزرگی در سینه دارد. طاقت این تاریکی و تنهایی را ندارد. تمام دلخوشی اش یک نخ سیگاری است که خود را ته پاکت