رانندهی بداخلاق

بیستوششم دیماه سال هشتادویک بود. بارها تاریخ آن روز را فراموش کردهام اما کافیست نگاهی به برگهی مأموریتی بیندازم که با گذشت این سالها سفیدیاش کمی به زردی گراییده است. ساعت هفتونیم صبح باید خود را به جلسهای در مرکز استان میرساندم. تا آنجا دو ساعت راه بود. اولین اتوبوس ساعت پنجونیم صبح حرکت میکرد. […]
ماجرای اتوبوس

اتوبوس که از ترمینال بیرون آمد تمام صندلیهایش پر بود. کنار آخرین میدان شهر سربازی سوار اتوبوس شد و دمق و پکر پای بوفه نشست. از چهرهاش پیدا بود که دل خوشی از پادگان و غربت غروبهایش ندارد. دلتنگ خانوادهاش هم هست. بعد از پنج دقیقه شاگرد راننده به انتهای اتوبوس آمد و از سرباز […]
دختری در آستانهی پرواز

نیما شبیه هیچکس نیست. به زندگی ارج مینهد و بر آن است تا دنیا را دگرگون نماید. تغییری هرچند خُرد و هراندازه بیمقدار. تا آنجا که سنگی را از روی تپهزاری برمیدارد و آنرا به ژرفنای درهای پرتاب میکند. سنگی که به باور او هزارانسال همانجا محبوس بین تلی از سنگ و خاک بیحرکت مانده […]
کاش هر روز یکشنبه بود

روی یکی از نیمکتهای ردیف دوم نشسته بود. چشمهایش را با خود آورده بود. همان چشمهایی که آنقدر زیبا بودند که گمان نمیکنم به غیر از زیبایی چیز دیگری را دیده باشند. به جایی در دوردست خیره شده بود. جایی که هیچ جا نبود. آیا در عمق آن نگاههای بیهدف رازی نهفته داشت؟ مراسم تمام […]
سیگار زر

پدرم کارگر بود. پولدار نبود. معلم هم نبود. اما مهربان بود. همیشه بوی سیگار میداد. روزی یک پاکت میکشید. یک روز زر، روزی شیراز، گاهی هما و شاید هم اُشنو. دستهای زبرش را روی صورتم میکشید. وقتی به چشمهای سیاهم نگاه میکرد نگاهش پر از مهربانی بود. میپرسید: «این دختر ناز، دختر کیه؟» خودم را […]
آیا من را میشناسید؟

چند پرسش فلسفی دربارهی ماهیت “من”. آنروزها مهربانوی قصهی بزرگ علوی میگفت: «جسمم را میخواستم به کسی ببخشم که روح مرا اسیر کند.» به درستی پیداست که مهربانو بین خود و جسم و روحش تمایزی روا داشته است. او خود را مالک جسم و روحش فرض کرده و تصمیمش را گرفته بود که در مقابل […]
دوچرخه

از مدرسه که برمیگشتم ناهارم را میخوردم و میرفتم شاگردی خیاطخانهی آقا فرهنگ. شب که میشد مزد نیمروزم را میگرفتم و یکراست میرفتم به دیدن دوچرخهی کورسی پستهایرنگی که توی ویترین مغازه منتظر من ایستاده بود. خوب نگاهش میکردم و یواشکی میگفتم: «بالاخره همینروزها میام و میخرمت و این دوچرخهی کهنه که از بابام بهم […]
دیوانهی گونیبهدست

مردی خمیدهقامت در زد و وارد اتاقم شد. بیدرنگ شناختمش. همشهریام بود. از آخرینباری که دیده بودمش سالهای زیادی گذشته بود. بچه که بودم فقط از دور میدیدمش و هرگز به او نزدیک نمیشدم. دوریکردن از یک دیوانهی قاتل شرط عقل است. آن روزها شایع بود که او بچهی همسایهشان را توی گونی انداخته و […]
چرا افراد مُرفه زودتر عصبانی میشوند؟

نگاهی به فلسفه سنِکا، فیلسوف رومی – برگرفته از کتاب تسلی بخشیهای فلسفی نوشته آلن دوباتن آدمی از بدو تولد درمییابد که خواستههایش با دنیای بیرون همخوانی و تطابق مطلقی ندارد. نیازهایش او را وادار به کنشهایی جهت کسب رضایت مینماید. اما بهدستآوردن این رضایتمندی تماماً در اختیار وی نیست و اینگونه است که با […]