مقاله‌ها و داستان‌های مجتبی طاهری

خاکستری

سوسوی چراغ ‌برق انتهای کوچه به روی سنگ‌فرش نم‌ناک و باران‌زده می‌تابید. مهراب بی چتر و کلاه به تماشای پنجره‌ی نیمه‌باز یک خانه ایستاده بود. خانه همان خانه بود، اما انگار سال‌ها پیرتر شده بود. رنگ از دیوارهایش پریده بود و گل‌دان لب‌پری گوشه‌ی پنجره ترک برداشته بود. اینجا، جایی

ادامه »

شب

خوب من! با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز می‌کرد. تا غروب، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود. بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟ تنم از خوف خدا لرزید. کافر

ادامه »

چقدر خرافاتی هستیم؟

مسافری را بدرقه می‌کنید که در آستانه در، قرآن را می‌بوسد و از زیر آن رد می‌شود. او اطمینان خاطر دارد این کار او را از خطرات احتمالی مصون نگه می‌دارد. به ساعتش نگاهی می‌اندازد کمی دیر شده است. اگر پایی بردارد و دستی بجنباند بدون تاخیر به فرودگاه خواهد

ادامه »