مقاله‌ها و داستان‌های مجتبی طاهری

سیگار زر

بابام کارگر بود. پول‌دار نبود. معلم هم نبود. اما مهربان بود. همیشه بوی سیگار می‌داد. روزی یک پاکت می‌کشید. یک روز زر، روزی شیراز، گاهی هما و شاید هم اُشنو. دست‌های زبرش را روی صورتم می‌کشید. وقتی به چشم‌های سیاهم نگاه می‌کرد نگاهش پر از مهربانی بود. می‌پرسید: «این دختر

ادامه »

آیا من را می‌شناسید؟

چند پرسش‌فلسفی درباره‌ی ماهیت “من”. آن‌روزها مهربانوی قصه‌ی بزرگ علوی می‌گفت: «جسمم را می‌خواستم به کسی ببخشم که روح مرا اسیر کند». به درستی پیداست که مهربانو بین خود و جسم و روحش تمایزی روا داشته است. او خود را مالک جسم و روحش فرض کرده و تصمیمش را گرفته

ادامه »

داستان کوتاه دوچرخه

از مدرسه که برمی‌گشتم ناهارم را می‌خوردم و می‌رفتم شاگردی خیاط‌خانه‌ی آقا فرهنگ. شب که می‌شد مزد نیم‌روزم را می‌گرفتم و یک‌راست می‌رفتم به دیدن دوچرخه‌ی کورسی پسته‌ای‌رنگی که توی ویترین مغازه منتظر من ایستاده بود. خوب نگاهش می‌کردم و یواشکی می‌گفتم: «بالاخره همین‌روزها میام و می‌خرمت و این دوچرخه‌ی

ادامه »