مردی خمیدهقامت در زد و وارد اتاقم شد. بیدرنگ شناختمش. همشهریم بود. از آخرین باری که دیده بودمش سالهای زیادی گذشته بود. آنوقتها فقط از دور میدیدمش و هرگز به
شقایق و مهران بهتازگی ازدواج کرده بودند و در آپارتمانی کوچک که پنجرهاش درست مقابل پنجرهی ما قرار داشت همسایهی ما شده بودند. اولینبار شقایق را از پشت پنجرهی آپارتمانشان