داستان کوتاه پستچی هر هفته در میزند زنگ خانه به صدا درآمد. خانهای غریب و فراموش شده. با دری آهنی و زنگزده در انتهای بنبست اقاقیا. روی ادامه » ۱۴۰۲/۰۷/۰۱ ۱۱ دیدگاه
داستان کوتاه کوچهی لیلا عصرهای تابستان، آنجا که خورشید خسته از تابیدن، راه خانهاش را در پیش میگرفت روی تاقچهی پایین پنجره مینشست. گوشهی ادامه » ۱۴۰۲/۰۶/۲۵ ۹ دیدگاه
داستان کوتاه ماجرای عجیب زبالهی سر چهار راه دمدمای صبح بود. هوا تازه گرگ و میش شده بود. هاشم، سحرخیزترین رفتگر شهر با جاروی دسته بلندش کرت و ادامه » ۱۴۰۲/۰۶/۱۵ ۴ دیدگاه