مقاله‌ها و داستان‌های مجتبی طاهری

داش آکل

داش‌آکُل لات نبود. لوتی بود. در جوان‌مردی همتا نداشت. نه اهل دین بود  و نه اهل دنیا. در عوض دست‌گیر مردم درمانده بود. اگر پیدایش نمی‌کردی یا توی قهوه خانه دو‌میل چایی می‌خورد و چپق می‌کشید یا توی حیاط ملا اسحاق عرق‌کِش یک بطری سرشکسته عرق دو‌آتشه را بدون مزه تا نیمه سر می‌کشید. نامش پرآوازه بود و صورتش بی‌ریخت. خط خطی‌های صورتش گواه این بود که سر بی‌دردی ندارد

ادامه »
کتاب علوم سال پنجم

آقای بازرس

سن‌وسال و حس‌و‌حالم در حوالی ۱۰ سالگی پرسه می‌زد که چندوچون کشتن یک نفر را از سر می‌گذارندم. در خیالم شکیبایی می‌کردم تا روز به ظلمت آلوده شود. آن‌گاه از دیوار خانه‌اش بالا می‌رفتم. هنگامی که در خواب بود دشنه را تا بُن فولاد در قلبش فرو می‌کردم. نه در اندیشه‌ی ترسش بودم و نه در بند طرح و دسیسه. نه بلندای دیوار بازم می‌داشت و نه قفل آهنین درِ

ادامه »

داستان کوتاه ماجرای شب برفی

ساعت ۱۱ تلفنم زنگ خورد. سینا بود، هم‌کلاسی غزل‌. گفتم: «بفرمایید. امرتون». گفت: «می‌خواستم ازتون اجازه بگیرم که فرداشب برای دست‌بوسی با خانواده خدمت برسیم.» صدایش پر از شرم و اضطراب بود. گفتم: «از نظر من اشکالی نداره. تشریف بیارین». اعتماد به نفسی پیدا کرد و شاد و صمیمی تشکر کرد و قطع کرد. آیا واقعاً وقتش رسیده بود؟ بچه‌ها چه‌زود بزرگ می‌شوند. برف شیشه‌‌های ‌‌ماشین را با گُل‌های سفید

ادامه »