داستان کوتاه دوچرخه از مدرسه که برمیگشتم ناهارم را میخوردم و میرفتم شاگردی خیاطخانهی آقا فرهنگ. شب که میشد مزد نیمروزم را میگرفتم ادامه » ۱۴۰۲/۰۶/۰۹ ۶ دیدگاه
داستان کوتاه دیوانهی گونیبهدست مردی خمیدهقامت در زد و وارد اتاقم شد. بیدرنگ شناختمش. همشهریم بود. از آخرین باری که دیده بودمش سالهای زیادی ادامه » ۱۴۰۲/۰۵/۲۷ ۳ دیدگاه
داستان کوتاه معمای زن باردار میشد با گفتن یک “ببخشید” کلید را درون قفل در چرخاند و به داخل خانه رفت و در را به ادامه » ۱۴۰۲/۰۳/۲۶ ۹ دیدگاه