نیم ساعته نشستم و چسبیدم به راحتی. به در ودیوار خیره شدم و تو برزخ تعارض گرفتارم. این شیطون هم دست از سرم بر نمیداره. عزمم رو جزم می کنم و با گفتن یه لعنت بر شیطون پا می شم و می رم و بالاخره
خوب من!با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز می کرد. تا غروب ، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود. بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟تنم