شهریور ۴, ۱۴۰۱

داستانک پشت سرت در را ببند

آن روز زودتر از همیشه سر قرار آمده بود. گویی می‌خواست فرصت بیشتری داشته باشد تا طعم دلهره‌آور انتظار را در ذهنش حکاکی کند. این‌پا و آن‌پا می‌کرد و مُشتش را به کف دست دیگرش می‌کوبید. چند قدم جلو می‌‌رفت و به همان تعداد برمی‌گشت.

ادامه »