دسته بندی: داستانک

داستانک کارت ویزیت

«می‌شه شماره‌تونو داشته باشم؟» «بله، الان کارتم رو بهتون می‌دم» کشوی میزش را باز کرد و چشمش به ساندویچی که صبح همسرش برایش آماده کرده بود افتاد. کشو را بست و گفت: «ببخشید، کارت همرام نیست». نوشته‌های مرتبط داستانک آسپیرینداستان کوتاه پست‌چی هر هفته در

ادامه »

داستانک مار سمّی

پهلوانی معرکه‌گیر، جوان‌مردی می‌طلبید تا دلیریِ خود بیازماید و ماری سمّی را به‌دوش کشد. تماشاگری گام پیش نهاد و مار را بر دوش خویش افکند و در چشم‌برهم‌زدنی آن را برُبود و با موتورسیکلت بگریخت. نوشته‌های مرتبط نیمکتداستانک آسپیرینداستانک کارت ویزیتداستانک گوشوارهمن اشرف مخلوقات را

ادامه »

داستان کوتاه محبوبه

ارتش عراق خرمشهر را به اشغال خود درآورده بود. مردم خانه‌های خود را خالی کرده بودند. عبدالرضا و محبوبه در خانه‌ی خود گیر افتاده بودند. اگر کمی بنزین داشتند می‌توانستند با ماشین قدیمیشان که مدت‌ زیادی بود توی حیاط خاک می‌خورد شهر را ترک کنند.

ادامه »

داستانک جاده

همان‌طور که با دست چپش فرمان ماشین را چسبیده بود دست دیگرش را روی شانه پسر پنج‌ساله‌اش گذاشت و گفت: «ببین پسرم، زندگی درست شبیه این جاده‌اس. جاده‌ای که فقط یک‌بار از اون عبور می‌کنیم. این جاده یک‌طرفه‌اس. برگشتی نداره. ما نمی‌دونیم بعد از اون

ادامه »

داستانک گوشواره

روز زن بود. رفته بودیم بیرون. داشتم فکر می‌کردم چطور همسرم را غافل‌گیر کنم. از کف ماشین چیزی برداشت. کمی به من نگاه کرد و پرسید: «این چیه؟». به لنگه‌ی گوشواره‌‌ای که توی دستش بود نگاه کردم و گفتم:«نمی‌دونم». هر دو غافل‌گیر شدیم. دور زدیم

ادامه »

داستانک آسپیرین

سردرد، مهمان ناخوانده‌ی این روزهایش بود. کشوی میز را باز کرد. یک آسپیرین برداشت. با بی‌حوصلگی گفت: «دندونی رو که درد می‌کنه باید کند و انداخت دور».آسپیرین را سر جایش گذاشت. تپانچه را برداشت. نوشته‌های مرتبط داستانک کارت ویزیتداستانک گوشوارهداستان کوتاه پست‌چی هر هفته در

ادامه »

داستان کوتاه پست‌چی هر هفته در می‌زند

زنگ خانه به صدا درآمد. خانه‌ای غریب و فراموش شده. با دری آهنی و زنگ‌زده در انتهای بن‌بست اقاقیا. پلاکی آبی به شماره ۲۴ روی دیوارش چنان چهار‌میخ شده بود که گویی مسیح را به صلیب کشیده‌اند. مریم به یک‌باره از جا پرید و گفت:

ادامه »

آیا اسم خود را دوست دارید؟

اسمش را پرسیدم گفت: مجتبی چون این‌‌‌ور میز بودم به خودم اجازه دادم کمی سربه سرش بگذارم گفتم: مجتبی هم شد اسم؟ گفت: نه خیلی، اسمِ تو شناسنامه‌ام اینه گفتم: پس چی صدات می کنن؟ گفت: کاوه گفتم: مجتبی هم بد نیس گفت: خب شاید

ادامه »

داستانک چراغ نفتی

نیمه های شب است. برف سنگینی باریده و موجب قطع برق شده است. همه چیز در تاریکی فرو رفته است. او غم بزرگی در سینه دارد. طاقت این تاریکی و تنهایی را ندارد. تمام دلخوشی اش یک نخ سیگاری است که خود را ته پاکت

ادامه »