«دسته بندی: شعر»

چلیپای رنج
صلیب، یادبود رنجِ آدمی است نگاه کن که چگونه مصیبتبار تا قربانگاه بر دوشِ زخم خورده میکِشد چلیپایِ رنج خویش را تا کِی جان از

قطار، اندوهِ رفتن است
باران میآید قطار میرود من میدَوم تو میروی من میمانم در حسرت بوسهی واپسین قطار میرود تو میروی و خاطره میشود عطر لبخندت هنگام وداع

در جستجوی حقیقت
بیزارم از بیهوده زیستن بیتفاوت وَهمِ کژاندیشان کور را به تماشا نشستن رویگردانم از قربانیان جهل آنان که میپندارند کلیددار صندوقچهی حقیقتاند و چه زودهنگام

سوال غیر فلسفی
از آن لحظه هاست که دلم می خواهد از من بپرسی: “قهوه می خوری؟” و من بگویم: ” این چه سوالی است؟! فلسفه نیست که
نگاه و لبخند
تنها تو بودی و غمی که در دلم می پائید و می رفت تا ابدیت یابد و راز جاودگانی اش را خواندی در نگاه من
گریه،تنهائی،خلوت
اگر می گریم ملامتم نکنید من از تبار گریه می آیم بدرقه راهم گریه مادر بود توشه راهم چشمانی نم دار و تنهایی… که مپرس