نگاه و لبخند
تنها تو بودی و غمی که در دلم می پائید و می رفت تا ابدیت یابد و راز جاودگانی اش را خواندی در نگاه من چه ناباورانه دوختی بر من نگاهت را ندانستی که رسالت نگاه را لبخندی تمام می کند من آسوده خاطر یک لبخندم تو غمگین کدام نگاهی مجتبی طاهری
تنها تو بودی و غمی که در دلم می پائید و می رفت تا ابدیت یابد و راز جاودگانی اش را خواندی در نگاه من چه ناباورانه دوختی بر من نگاهت را ندانستی که رسالت نگاه را لبخندی تمام می کند من آسوده خاطر یک لبخندم تو غمگین کدام نگاهی مجتبی طاهری
سلامم را نمی خواهی نگاهم را نمی خوانی کلامم را تو نشنیدی و نامم را نمی دانی سلامم را که از اعماق قلبم اوج می گیرد نگاهم را که سرگردان بدنبال نگاه توست کلامم را که چیزی جز سلامم نیست و نامم را نپرسیدی ز من هرگز مجتبی طاهری
بارها وبارها قلم سبزم را برداشته ام.جملات و کلمات را در ذهنم مرور کرده ام. چند سطری نوشته ام. اما هربار نوشته هایم را مچاله کرده ام. انگار چیزی در نوشته هایم کم بود . شاید کلمات اصیل و بی ریایی برای نوشتن پیدا نمی کردم . هربار نوشتن را به وقت دیگری موکول می کردم. اما امشب با اینکه تصمیم نداشتم بنویسم، چیزی در وجودم مرا یک باره به یاد نوشتن انداخت.در سکوت نیمه شب صدای دختر بچه همسایه به گوشم رسید که می گفت :”زهرا داره بارون می آد.” پنجره را باز کردم . نسیم خنکی موهای پریشانم را به رقص آورد. صدای باران می آمد . اما در تاریکی شب فقط زمین خیس را می دیدم. به نور چراغ برق نگاه کردم. قطرات باران را دیدم که سوار بر مرکب باد بصورت مورب از آسمان به زمین می رسیدند. بی اختیار لبخندی روی لبانم نشست . با خودم گفتم همه چیز آماده است. شکوه و عظمت باران ، زلالی لحظه ها و سیالیت واژه ها . واژه هایی که از همیشه شفاف ترند.به ساعتم نگاه می کنم بیست دقیقه از نیمه شب گذشته است. ساعتم را از مچم باز می کنم و به کناری می گذارم. نمی خواهم گذشت زمان را احساس کنم. دیگر صدای باران نمی آید اما اهمیتی ندارد. مهم این است که لحظه ها پاک پاکند.بدنبال نجیب ترین الفباها می گردم. کلمات را به بازی می گیرم. گرچه با خود قرار گذاشته ام که ساده بنویسم … نوشته شده در تاریخ 1376/01/28 مجتبی طاهری
گاهی اوقات لحظاتی در زندگی من وجود دارند که با همیشه تفاوت دارند. نميدانم چه اصراری دارم که تو هم این لحظه ها را درک کنی. شاید به این دلیل است که این لحظات زیبا هستند و به هر چه زیبایی است ربط دارند و همه متعلق اند به تو که زیبایی و همه چیز زندگی را برایم زیبا کرده ای. و اما پائیزطلایی این لحظات زیبا – که سبکبالم می کند – را آفریده است. پی نوشت : پائیز طلائی فریبرز لاچینی نوشته شده در تاریخ 1376/08/03 مجتبی طاهری
دختر نقاشم! طرحی از من بکش، نشسته بر نیمکتی تنها خیره به سنگ فرشهای دو رنگ پارک دست هایم زیر چانه ام هاله ابری در بالای سرم و علامت سوالی در آن می خواهم حال این روز هایم را درون قابی محصور کنم مجتبی طاهری
ای مهربان ! می روی اما گویی در نگاه سبزت بدرقه مسافری است که بی تو راهی دیار عزلت است. تو می روی و در زیر قدم هایت تپش های دلی را احساس می کنی که می خواهد پاهایت را بر سینه خاک سخت و سخت بفشاری و از رفتن باز مانی. نمی دانم پا روی دلم می گذاری و می روی و یا آن را با خود می بری. صبح که چشم باز کنم جای خالی ات را می بینم. فضای خانه را دیگر هیاهوی تو پر نمی کند و از مهربانی ات خبری نیست. نوشته شده در تاریخ 1375/05/11 مجتبی طاهری
شعر می گویم تا تو بیایی چه بی اثرند این واژه های آشنا: دریا ، باران. تو بهترین واژه شعر منی “بی وفا”.! مجتبی طاهری
باران، ره گم كرده به خیالم می بارد و قافیه هایم خیس می شود تو می روی و به سردی می انجامد آتش مهرم در تو من می مانم و شعرهای نیم كاره و دریا در من طوفانی و تلخ و گل آلود كاش دريا هميشه آبی بود مجتبی طاهری
باران می بارد به تمنای کودکی با چتری نو و دعای پیر مرد دهقان مجتبی طاهری
دریا به رنگ آسمان و آبی آسمان به نام آب دریا رنگ این از آن و نام آن از این مجتبی طاهری