شیوای گمشده
با صدای رعد و برق ناصر به خود آمد. آخرین پک را به سیگارش زد و آن را درون جاسیگاری خفه کرد و به درون ویلا برگشت.شیوا با چند تن از زنهای فامیل درحال صحبتکردن بود. وقتی حرف میزد جوری دستش را بالا و پایین
با صدای رعد و برق ناصر به خود آمد. آخرین پک را به سیگارش زد و آن را درون جاسیگاری خفه کرد و به درون ویلا برگشت.شیوا با چند تن از زنهای فامیل درحال صحبتکردن بود. وقتی حرف میزد جوری دستش را بالا و پایین
اتوبوس که از ترمینال بیرون آمد تمام صندلیهایش پر بود. کنار آخرین میدان شهر سربازی سوار اتوبوس شد و دمق و پکر پای بوفه نشست. از چهرهاش پیدا بود که دل خوشی از پادگان و غربت غروبهایش ندارد. دلتنگ خانوادهاش هم هست. بعد از پنج
نیما شبیه هیچکس نیست. به زندگی ارج مینهد و بر آن است تا دنیا را دگرگون نماید. تغییری هرچند خُرد و هراندازه بیمقدار. تا آنجا که سنگی را از روی تپهزاری برمیدارد و آنرا به ژرفنای درهای پرتاب میکند. سنگی که به باور او هزارانسال
روی یکی از نیمکتهای ردیف دوم نشسته بود. چشمهایش را با خود آورده بود. همان چشمهایی که آنقدر زیبا بودند که گمان نمیکنم به غیر از زیبایی چیز دیگری را دیده باشند. به جایی در دوردست خیره شده بود. جایی که هیچ جا نبود. آیا
از مدرسه که برمیگشتم ناهارم را میخوردم و میرفتم شاگردی خیاطخانهی آقا فرهنگ. شب که میشد مزد نیمروزم را میگرفتم و یکراست میرفتم به دیدن دوچرخهی کورسی پستهایرنگی که توی ویترین مغازه منتظر من ایستاده بود. خوب نگاهش میکردم و یواشکی میگفتم: «بالاخره همینروزها میام
میشد با گفتن یک “ببخشید” کلید را درون قفل در چرخاند و به داخل خانه رفت و در را به روی آنچه آن بیرون بود بست. آرام مقابل تلویزیون لم داد واز صدای بارانِ آن سوی پنجرهها لذت برد. اما دیدن گریهی زنی باردار زیر
شقایق و مهران بهتازگی ازدواج کرده بودند و در آپارتمانی کوچک که پنجرهاش درست مقابل پنجرهی ما قرار داشت همسایهی ما شده بودند. اولینبار شقایق را از پشت پنجرهی آپارتمانشان دیدم. دوستی ما با یک لبخند ساده شکل گرفت. با اشارهی دستم به نشانهی تلفن،
ساعت ۱۱ تلفنم زنگ خورد. سینا بود، همکلاسی غزل. گفتم: «بفرمایید. امرتون». گفت: «میخواستم ازتون اجازه بگیرم که فرداشب برای دستبوسی با خانواده خدمت برسیم». صدایش پر از شرم و اضطراب بود. گفتم: «از نظر من اشکالی نداره. تشریف بیارین». اعتماد به نفسی پیدا کرد