
پشت سرت در را ببند
آن روز زودتر از همیشه سر قرار آمده بود. گویی میخواست فرصت بیشتری داشته باشد تا طعم دلهرهآور انتظار را در ذهنش حکاکی کند. اینپا و آنپا میکرد و مُشتش را به کف دستش میکوبید. چند قدم جلو میرفت و به همان تعداد برمیگشت. وقتی رسیدم آنجا بود. بیمقدمه گفت: