
داستانک کارت ویزیت
«میشه شمارهتونو داشته باشم؟» «بله، الان کارتم رو بهتون میدم» کشوی میزش را باز کرد و چشمش به ساندویچی که صبح همسرش برایش آماده کرده بود افتاد. کشو را بست و گفت: «ببخشید، کارت همرام نیست».
«میشه شمارهتونو داشته باشم؟» «بله، الان کارتم رو بهتون میدم» کشوی میزش را باز کرد و چشمش به ساندویچی که صبح همسرش برایش آماده کرده بود افتاد. کشو را بست و گفت: «ببخشید، کارت همرام نیست».
پهلوانی معرکهگیر، جوانمردی میطلبید تا دلیریِ خود بیازماید و ماری سمّی را بهدوش کشد. تماشاگری گام پیش نهاد و مار را بر دوش خویش افکند و در چشمبرهمزدنی آن را برُبود و با موتورسیکلت بگریخت.
همانطور که با دست چپش فرمان ماشین را چسبیده بود دست دیگرش را روی شانه پسر پنجسالهاش گذاشت و گفت: «ببین پسرم، زندگی درست شبیه این جادهاس. جادهای که فقط یکبار از اون عبور میکنیم. این جاده یکطرفهاس. برگشتی نداره. ما نمیدونیم بعد از اون
روز زن بود. رفته بودیم بیرون. داشتم فکر میکردم چطور همسرم را غافلگیر کنم. از کف ماشین چیزی برداشت. کمی به من نگاه کرد و پرسید: «این چیه؟». به لنگهی گوشوارهای که توی دستش بود نگاه کردم و گفتم:«نمیدونم». هر دو غافلگیر شدیم. دور زدیم
سردرد، مهمان ناخواندهی این روزهایش بود. کشوی میز را باز کرد. یک آسپیرین برداشت. با بیحوصلگی گفت: «دندونی رو که درد میکنه باید کند و انداخت دور».آسپیرین را سر جایش گذاشت. تپانچه را برداشت.
آن روز زودتر از همیشه سر قرار آمده بود. گویی میخواست فرصت بیشتری داشته باشد تا طعم دلهرهآور انتظار را در ذهنش حکاکی کند. اینپا و آنپا میکرد و مُشتش را به کف دست دیگرش میکوبید. چند قدم جلو میرفت و به همان تعداد برمیگشت.
اسمش را پرسیدم گفت: مجتبی چون اینور میز بودم به خودم اجازه دادم کمی سربه سرش بگذارم گفتم: مجتبی هم شد اسم؟ گفت: نه خیلی، اسمِ تو شناسنامهام اینه گفتم: پس چی صدات می کنن؟ گفت: کاوه گفتم: مجتبی هم بد نیس گفت: خب شاید
نیمه های شب است. برف سنگینی باریده و موجب قطع برق شده است. همه چیز در تاریکی فرو رفته است. او غم بزرگی در سینه دارد. طاقت این تاریکی و تنهایی را ندارد. تمام دلخوشی اش یک نخ سیگاری است که خود را ته پاکت
می خوام بعد از گذشت سالها از رازی پرده بردارم.داستان مربوط می شه به سالها پیش. یکی از همکارام کمی تند مزاج بود و گاهی با مراجعین بگو مگو می کرد و هر بار رئیس منو صدا می کرد و از من می خواست که
مردی بی سواد و با سر و وضعی آلوده و کثیف این ور و آن ور را جستجوگرانه می پوید. انگار به دنبال کسی است تا فرم های اداری اش را پر کند. یکی از کارمندان را نشانه می گیرد. به سمتش می رود و