داستان کوتاه دیوانهی گونیبهدست
مردی خمیدهقامت در زد و وارد اتاقم شد. بیدرنگ شناختمش. همشهریم بود. از آخرین باری که دیده بودمش سالهای زیادی گذشته بود. آنوقتها فقط از دور میدیدمش و هرگز به او نزدیک نمیشدم. دوری کردن از یک دیوانهی گونیبهدست شرط عقل است. بچه که بودم