برچسب: ماجرای واقعی

داستان کوتاه آن‌سوی پنجره‌‌

شقایق و مهران به‌تازگی ازدواج کرده بودند و در آپارتمانی کوچک که پنجره‌اش درست مقابل پنجره‌ی ما قرار داشت همسایه‌ی ما شده بودند. اولین‌بار شقایق را از پشت پنجره‌ی آپارتمانشان دیدم. دوستی ما با یک لبخند ساده شکل گرفت. با اشاره‌ی دستم به نشانه‌ی تلفن،

ادامه »

داستانک مار سمّی

پهلوانی معرکه‌گیر، جوان‌مردی می‌طلبید تا دلیریِ خود بیازماید و ماری سمّی را به‌دوش کشد. تماشاگری گام پیش نهاد و مار را بر دوش خویش افکند و در چشم‌برهم‌زدنی آن را برُبود و با موتورسیکلت بگریخت.

ادامه »

داستانک گوشواره

روز زن بود. رفته بودیم بیرون. داشتم فکر می‌کردم چطور همسرم را غافل‌گیر کنم. از کف ماشین چیزی برداشت. کمی به من نگاه کرد و پرسید: «این چیه؟». به لنگه‌ی گوشواره‌‌ای که توی دستش بود نگاه کردم و گفتم:«نمی‌دونم». هر دو غافل‌گیر شدیم. دور زدیم

ادامه »

بوی کتاب فارسی

پسرعمه‌ی مادرم انباردار اداره‌ی آموزش و پرورش بود. آن‌روزها بهش می‌گفتیم اداره‌ی فرهنگ. بعدها رئیس اداره شد. دبستان ما در چند قدمی آن اداره بود. همیشه لب و لوچه‌ی کتاب فارسیم تا‌خورده و کثیف بود. اما باکی نبود. به انبار اداره می‌رفتم و یک تومان

ادامه »

اتوبوس دو‌طبقه

بچه که بودم تهران برایم خاطره‌ای فراتر از برج آزادی بود. اتوبوس‌های دوطبقه‌اش را دوست داشتم. مخصوصا قرمزهایش را. اتوبوس‌هایی با سقف‌هایی تو رفته، ناصاف و صدمه دیده به علت برخورد با زیر پل‌ها. خیلی کم پیش می آمد که به تهران سفر کنیم. هرچند

ادامه »

شادی خود را به رنج دیگران گره نزنیم

نیمه شعبان بود و جشنی در سراسر کشور به راه افتاده بود. در هر جایی و سر هر کوچه‌ای بساط شربت و شیرینی بر‌قرار بود. از خیابان فرعی به خیابان اصلی پیچیدم. جمعیتی شادان و خوش‌حال گرد هم جمع شده بودند. ماشین‌ها با زحمت از

ادامه »

داستانک شاپی‌کاف

چند سالی می‌شد که سازمان‌ها تصمیم گرفته بودند جهت کاهش مراجعات و سهولت دسترسی، برخی از خدمات حضوریِ خود را از طریق وب‌سایت‌ها و پرتال‌ها ارائه نمایند. آن‌روزها این‌قدر اینترنت فراگیر نبود و تلفن‌های هوشمند بدین گستردگی در دست‌رس مردم قرار نداشت. بنابراین عموم مردم

ادامه »

داستان کوتاه خون‌های نریخته

حالا دیگر سالن انتظار خلوت شده است. مراجعین کارهایشان راه افتاده و رفته‌اند. چه خون‌هایی که باید ریخته می‌شد و نشد. چه آدم‌هایی که باید از هستی سرنگون می‌شدند اما نشد. آن‌هم برای یک اختلاف حساب اندک. دخترک خردسالی به تماشای هیاهو‌های پدر بود و

ادامه »

نوشته‌های مرموز

باز هم به اتاقم آمد. با ماسکی سفید شبیه پاپیون در زیر چانه‌اش. از من خواهش کرد از پشت میزم برخیزم و به آن طرف میز بروم. درخواستش را با کلافگی پذیرفتم. جلوی میز رو در رویش ایستادم. تعدادی فرم به هم پیوسته کنار چاپ‌گر

ادامه »

امتحان ریاضیات

یاسمین  می­‌گفت: «همیشه از امتحان ریاضیات می‌ترسیدم. دشواری آن اگر از هوا کردن آپولو بیشتر نبود دست کمی هم از آن نداشت. اما اگر سختی‌های تمرین ریاضی و امتحان‌دادن را کنار بگذاریم، نشان‌دادن ورقه‌ی امتحان به پدرم برای امضاء و شرم‌ساری حاصل از آن برایم

ادامه »