پدرم کارگر بود. پولدار نبود. معلم هم نبود. اما مهربان بود. همیشه بوی سیگار میداد. روزی یک پاکت میکشید. یک روز زر، روزی شیراز، گاهی هما و شاید هم اُشنو. دستهای زبرش را روی صورتم میکشید. وقتی به چشمهای سیاهم نگاه میکرد نگاهش پر از
نیمههای شب است. برف سنگینی باریده و موجب قطع برق شده است. همهچیز در تاریکی فرو رفته است. او غم بزرگی در سینه دارد. طاقت این تاریکی و تنهایی را ندارد. دلخوشی است به تنها سیگاری که خود را ته پاکت قایم کرده است. رقص