داش آکل

داشآکُل لات نبود. لوتی بود. در جوانمردی همتا نداشت. نه اهل دین بود و نه اهل دنیا. در عوض دستگیر مردم درمانده بود. اگر پیدایش نمیکردی یا توی قهوه خانه دومیل چایی میخورد و چپق میکشید یا توی حیاط ملا اسحاق عرقکِش یک بطری سرشکسته عرق دوآتشه را بدون مزه تا نیمه سر میکشید. نامش […]
شیوای گمشده

با صدای رعد و برق ناصر به خود آمد. آخرین پک را به سیگارش زد و آن را درون جاسیگاری خفه کرد و به درون ویلا برگشت.شیوا با چند تن از زنهای فامیل درحال صحبتکردن بود. وقتی حرف میزد جوری دستش را بالا و پایین میکرد تا همه بینند که او گوشی آیفون دارد. به […]
محبوبه

ارتش عراق خرمشهر را به اشغال خود درآورده بود. مردم خانههای خود را خالی کرده بودند. عبدالرضا و محبوبه در خانهی خود گیر افتاده بودند. اگر کمی بنزین داشتند میتوانستند با ماشین قدیمیشان که مدت زیادی بود توی حیاط خاک میخورد شهر را ترک کنند. عبدالرضا تصمیم گرفت هرطور شده برای بهدست آوردن بنزین از […]
شاپیکاف

چند سالی میشد که سازمانها تصمیم گرفته بودند جهت کاهش مراجعات و سهولت دسترسی، برخی از خدمات حضوری خود را از طریق وبسایتها و پرتالها ارایه نمایند. آنروزها اینقدر اینترنت فراگیر نبود و تلفنهای هوشمند به این گستردگی در دسترس مردم قرار نداشت. بنابراین بیشتر مردم برای استفاده از خدمات اینترنتی به کافینتها مراجعه و […]
کوچهی لیلا

عصرهای تابستان، آنجا که خورشید، خسته از تابیدن، راه خانهاش را در پیش میگرفت روی تاقچهی پایین پنجره مینشست. گوشهی پرده را به کناری میزد. میدانستم آنجاست. او را نمیدیدم اما حضورش را حس میکردم. سربهزیر بودم و خودم را به ندیدن میزدم. فوتبال بازی میکردیم. جَوگیر میشدم و تمام تلاشم را میکردم که بیعیب […]
ماجرای عجیب زبالهی سر چهار راه

دمدمای صبح بود. هوا تازه گرگ و میش شده بود. هاشم، سحرخیزترین رفتگر شهر با جاروی دستهبلندش کرت و کرت و کرت خاکهای کوچه را تار و مار میکرد. به سر چهارراه که میرسید به ترتیب کوچهها را از سمت راست به چپ جارو میکرد. این، یکی از قوانینی بود که او برای خودش وضع […]