نامهای به آینده

دخترم! به تو مینویسم. به تویی که هنوز نمیشناسمت. در شبی که احساس کمرشکن تنهایی حلول تازهی عشقی را در خود هضم میکند و مرا بهناچار بهسوی تو میراند. دوستت دارم بیآنکه بدانم کیستی و میپرستمت به خاطر عظمت وجودت که هنوز ناپیداست. دخترم، ای روح دریا! توچون دریای مواجی که مرا با زورق شکستهی […]
پستچی هر هفته در میزند

زنگ خانه به صدا درآمد. خانهای غریب و فراموششده با دری آهنی و زنگزده در انتهای بنبست اقاقیا. روی دیوارش پلاکی آبی به شماره ۲۴ چنان چهارمیخ شده بود که گویی مسیح را به صلیب کشیدهاند. مریم به یکباره از جا پرید. با خودش گفت: «بالاخره اومد.» چادر گلدارش را بهسر کرد و با دستپاچگی […]