
فاحشهی میدان جنگ
روایت فرار جولیا از اردوگاه آشْویتس بیست و یکم ژانویه ۱۹۴۴ ، زنی از سرما خود را در آغوش گرفته بود. سرد بود و مهگرفته. تاریک و خاموش. اردوگاه در خوابی فرو رفته بود که بوی مرگ میداد. شب، زنی را در خود میفشرد که

روایت فرار جولیا از اردوگاه آشْویتس بیست و یکم ژانویه ۱۹۴۴ ، زنی از سرما خود را در آغوش گرفته بود. سرد بود و مهگرفته. تاریک و خاموش. اردوگاه در خوابی فرو رفته بود که بوی مرگ میداد. شب، زنی را در خود میفشرد که

در سلول شماره دوازده،اسیری روزهای رفتهاش را با خطهای موازی بر دیوار میخراشید،بیآنکه بداند مرگ در سایهی نخستین خط در کمین نشسته است.و زمان، از میان انگشتانش میگریخت،و در هر گریز، روزی، ماهی و سالی میمرد. سکوت، خمیازه میکشد.تاریکی، با باریکهی نوری از لابهلای دریچهی

دختر بر لبهی بام هتل ایستاده بود. چشمهایش را بسته بود و دستهایش را گشوده بود. میخواست مرگ را در آغوش بگیرد. خیابان شلوغ بود اما صدای هیاهو و بوق ماشینها به بلندی ساختمان نمیرسید. سکوت بود و صدای پیچش باد در میان موهای دختر.نیما

عکاسی “خاطره” در طبقهی بالای یک ساختمان آجری قدیمی قرار داشت. پلکان باریکش به دری چوبی با شیشهی مات ختم میشد. وقتی کسی وارد میشد، زنگولهی بالای در به صدا درمیآمد. آنوقت صاحب عکاسی؛ مردی سالخورده، بداخلاق و خوابآلود، چرتش پاره میشد. سبیل سفیدش را

مِهِ آن شب، همچون پردهای خاکستری، سنگین و خاموش بر سر شهر افتاده بود. چراغهای محو جاده، مثل فانوسهایی لرزان سوسو میزدند. سرفههایم از اعماق سینهام برمیخواست. داروی ضد سرفه، بیرحمانه چشمانم را سنگین کرده بود. خطچین بریدهبریدهی جاده همچون اغواگری مرموز برای لحظهای هر

سنوسال و حسوحالم در حوالی ۱۰ سالگی پرسه میزد که چندوچون کشتن یک نفر را از سر میگذارندم. در خیالم شکیبایی میکردم تا روز به ظلمت آلوده شود. آنگاه از دیوار خانهاش بالا میرفتم. هنگامی که در خواب بود دشنه را تا بُن فولاد در

ساعت ۱۱ تلفنم زنگ خورد. سینا بود، همکلاسی غزل. گفتم: «بفرمایید. امرتون.» گفت: «میخواستم ازتون اجازه بگیرم که فرداشب برای دستبوسی با خانواده خدمت برسیم.» صدایش پر از شرم و اضطراب بود. گفتم: «از نظر من اشکالی نداره. تشریف بیارین.» اعتمادبهنفسی پیدا کرد و شاد