داستانک

پستچی هر هفته در میزند
زنگ خانه به صدا درآمد. خانهای غریب و فراموششده با دری آهنی و زنگزده در انتهای بنبست اقاقیا. روی دیوارش پلاکی آبی به شماره ۲۴ چنان چهارمیخ شده بود که گویی مسیح را به صلیب کشیدهاند. مریم به یکباره از جا پرید. با خودش گفت:
۱۴۰۱/۰۵/۲۲
۱۴ دیدگاه
آیا اسم خود را دوست دارید؟
اسمش را پرسیدم گفت: «مجتبی» به خودم اجازه دادم کمی سر به سرش بگذارم گفتم: «آخه مجتبی هم شد اسم؟» گفت: «نه خیلی، اسمِ تو شناسنامهام اینه» گفتم: «پس چی صدات می کنن؟» گفت: «کاوه» گفتم: «مجتبی هم بد نیس» گفت: «خب شاید» گفتم: «اسم
۱۴۰۰/۱۲/۱۵
۱۲ دیدگاه