ادبی

خون‌های نریخته

حالا دیگر سالن انتظار خلوت شده است. مراجعین کارهایشان راه افتاده و رفته‌اند. چه خون‌هایی که باید ریخته می‌شد و نشد. چه آدم‌هایی که باید از هستی سرنگون می‌شدند اما نشد. آن‌هم برای یک اختلاف حساب اندک. دخترک خردسالی به تماشای هیاهو‌های پدر بود و

ادامه »

نویسنده‌ی دیوانه،حکم‌ران سرزمین واژه‌ها

دیوانگی تعبیری است از آن چه که بر یک نویسنده می‌گذرد. نویسنده کسی است که به گونه‌ای دیگر می‌اندیشد. او چیزی برای خود نمی‌خواهد الا احساس رهایی از زیر بار آن‌چه در ذهن او سنگینی می‌کند. می‌نویسد تا دیگران را به شکل خویش در بیاورد.

ادامه »

آیا اسم خود را دوست دارید؟

اسمش را پرسیدم گفت: «مجتبی» به خودم اجازه دادم کمی سر به سرش بگذارم گفتم: «آخه مجتبی هم شد اسم؟» گفت: «نه خیلی، اسمِ تو شناسنامه‌ام اینه» گفتم: «پس چی صدات می کنن؟» گفت: «کاوه» گفتم: «مجتبی هم بد نیس» گفت: «خب شاید» گفتم: «اسم

ادامه »

در جست‌وجوی حقیقت

بیزارم از  بیهوده زیستن بی‌تفاوت وَهمِ کژ‌‌اندیشان کور را به تماشا نشستن روی‌گردانم از قربانیان جهل آنان که می‌پندارند کلید‌‌دار صندوقچه‌ی  حقیقت‌اند و چه زود‌هنگام در آغازِ این عمر اندک بی هیچ رنج و تکاپویی شراب باور را سرکشیده‌اند دوگانه‌راهی است در پیش رویم راه

ادامه »

نوشته‌های مرموز

باز هم به اتاقم آمد. با ماسکی سفید شبیه پاپیون در زیر چانه‌اش. از من خواهش کرد از پشت میزم برخیزم و به آن طرف میز بروم. درخواستش را با کلافگی پذیرفتم. جلوی میز رو‌در‌رویش ایستادم. تعدادی فرم به‌هم‌پیوسته کنار چاپ‌گر روی هم تلنبار شده

ادامه »
یاسمین

امتحان ریاضیات

یاسمین می­‌گفت: «همیشه از امتحان ریاضیات می‌ترسیدم. دشواری آن اگر از هوا کردن آپولو بیشتر نبود دست کمی هم از آن نداشت. اما اگر سختی‌های تمرین ریاضی و امتحان‌دادن را کنار بگذاریم، نشان‌دادن ورقه‌ی امتحان به پدرم برای امضاء و شرم‌ساری حاصل از آن برایم

ادامه »

کوچه‌ی لیلا

عصرهای تابستان، آن‌جا که خورشید، خسته از تابیدن، راه خانه‌اش را در پیش می‌گرفت روی تاقچه‌ی پایین پنجره می‌نشست. گوشه‌ی پرده را به کناری می‌زد. می‌دانستم آن‌‌جاست. او را نمی‌دیدم اما حضورش را حس می‌کردم. سر‌به‌زیر بودم و خودم را به ندیدن می‌زدم. فوتبال بازی

ادامه »

ماجرای عجیب زباله‌ی سر چهار راه

دم‌دمای صبح بود. هوا تازه گرگ و میش شده بود. هاشم، سحرخیز‌ترین رفتگر شهر با جاروی دسته‌بلندش کرت و کرت و کرت خاک‌های کوچه را تار و مار می‌کرد. به سر چهار‌راه که می‌رسید به ترتیب کوچه‌ها را از سمت راست به چپ جارو می‌کرد.

ادامه »

پائیز

پنجره رو به خیابان باز است  بوی باران و نم چوب صنوبر جاری ست عابری خسته و سیگار به دست توده ابری به هوا افشانده ست یاسمین پشت به دیوار بلند آبشار زیر چتری همه رنگ ،با لبخند عکس می گیرد و مغرور به خود

ادامه »