چای تلخ چای سرد دوری ات را تلخ می نوشم قند دردلم آب می شود وقتی از آمدنت خبر می دهی آمدنت پایان تلخی هاست ادامه » 1393/03/15 بدون دیدگاه
شب خوب من! با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز میکرد. تا غروب، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود. بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟ تنم ادامه » 1393/03/01 بدون دیدگاه