انتظار از اشک های بی شمار انتظارم بپرس و از سرگیجه ی بعد از دَوَران عقربه های ساعتهای بی قرار بدان که آمدنت چقدر به دیر انجامیده است ادامه » ۱۳۹۳/۰۳/۲۰ بدون دیدگاه
چای تلخ چای سرد دوریات را تلخ مینوشم قند در دلم آب میشود وقتی از آمدنت خبر میدهی آمدنت پایان تلخیهاست ادامه » ۱۳۹۳/۰۳/۱۵ بدون دیدگاه
شب خوب من! با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز میکرد. تا غروب، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود. بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟ تنم ادامه » ۱۳۹۳/۰۳/۰۱ بدون دیدگاه