نوشتههای مرموز
باز هم به اتاقم آمد. با ماسکی سفید شبیه پاپیون در زیر چانهاش. از من خواهش کرد از پشت میزم برخیزم و به آن طرف میز بروم. درخواستش را با کلافگی پذیرفتم. جلوی میز رو در رویش ایستادم. تعدادی فرم به هم پیوسته کنار چاپگر
باز هم به اتاقم آمد. با ماسکی سفید شبیه پاپیون در زیر چانهاش. از من خواهش کرد از پشت میزم برخیزم و به آن طرف میز بروم. درخواستش را با کلافگی پذیرفتم. جلوی میز رو در رویش ایستادم. تعدادی فرم به هم پیوسته کنار چاپگر
یاسمین میگفت: «همیشه از امتحان ریاضیات میترسیدم. دشواری آن اگر از هوا کردن آپولو بیشتر نبود دست کمی هم از آن نداشت. اما اگر سختیهای تمرین ریاضی و امتحاندادن را کنار بگذاریم، نشاندادن ورقهی امتحان به پدرم برای امضاء و شرمساری حاصل از آن برایم
عصرهای تابستان، آنجا که خورشید خسته از تابیدن، راه خانهاش را در پیش میگرفت روی تاقچهی پایین پنجره مینشست. گوشهی پرده را به کناری میزد. میدانستم آنجاست. او را نمیدیدم اما حضورش را حس میکردم. سربهزیر بودم و خودم را به ندیدن میزدم. فوتبال بازی
دمدمای صبح بود. هوا تازه گرگ و میش شده بود. هاشم، سحرخیزترین رفتگر شهر با جاروی دسته بلندش کرت و کرت و کرت خاکهای کوچه را تار و مار میکرد. به سر چهارراه که میرسید به ترتیب کوچهها را از سمت راست به چپ جارو
مردی بی سواد و با سر و وضعی آلوده و کثیف این ور و آن ور را جستجوگرانه می پوید. انگار به دنبال کسی است تا فرم های اداری اش را پر کند. یکی از کارمندان را نشانه می گیرد. به سمتش می رود و