مقاله‌ها و داستان‌های مجتبی طاهری

گوشواره

روز زن بود. رفته بودیم بیرون. داشتم فکر می‌کردم چطور همسرم را غافل‌گیر کنم. از کف ماشین چیزی برداشت. کمی به من نگاه کرد و پرسید: «این چیه؟». به لنگه‌ی گوشواره‌‌ای که توی دستش بود نگاه کردم و گفتم:«نمی‌دونم». هر دو غافل‌گیر شدیم. دور زدیم و به خانه برگشتیم.

ادامه »

اگر من نباشم تو هم نیستی

“همیشه حق با مشتری است“. این جمله‌ای است که هنوز چه در جایگاه یک کارمند و چه به عنوان مشتری تکلیفم را با آن روشن نکرده‌ام. طرح تکریم ارباب رجوع  بسیار پیش می‌آید که یک مشتری درخواست انجام کاری از کارمندی را می‌کند که منطبق بر قوانین و مقررات جاری

ادامه »

ماجرای اتوبوس

اتوبوس که از ترمینال بیرون آمد تمام صندلی‌هایش پر بود. کنار آخرین میدان شهر سربازی سوار اتوبوس شد و دمق و پکر پای بوفه نشست. از چهره‌اش پیدا بود که دل خوشی از پادگان و غربت غروب‌هایش ندارد. دل‌تنگ خانواده‌اش هم هست. بعد از پنج دقیقه شاگرد راننده به انتهای

ادامه »