عبور از مِه

مِهِ آن شب، همچون پردهای خاکستری، سنگین و خاموش بر سر شهر افتاده بود. چراغهای محو جاده، مثل فانوسهایی لرزان سوسو میزدند. سرفههایم از اعماق سینهام برمیخواست. داروی ضد سرفه، بیرحمانه چشمانم را سنگین کرده بود. خطچین بریدهبریدهی جاده همچون اغواگری مرموز برای لحظهای هر چند کوتاه پایم را به وادی مرگبار خواب کشاند. آنی […]
خاکستری

سوسوی چراغ برق انتهای کوچه به روی سنگفرش نمناک و بارانزده میتابید. مهراب بی چتر و کلاه به تماشای پنجرهی نیمهباز یک خانه ایستاده بود. خانه همان خانه بود، اما انگار سالها پیرتر شده بود. رنگ از دیوارهایش پریده بود و گلدان لبپری گوشهی پنجره ترک برداشته بود. اینجا، جایی بود که سالها پیش، مهتاب؛ […]
داش آکل

داشآکُل لات نبود. لوتی بود. در جوانمردی همتا نداشت. نه اهل دین بود و نه اهل دنیا. در عوض دستگیر مردم درمانده بود. اگر پیدایش نمیکردی یا توی قهوه خانه دومیل چایی میخورد و چپق میکشید یا توی حیاط ملا اسحاق عرقکِش یک بطری سرشکسته عرق دوآتشه را بدون مزه تا نیمه سر میکشید. نامش […]
آقای بازرس

سنوسال و حسوحالم در حوالی ۱۰ سالگی پرسه میزد که چندوچون کشتن یک نفر را از سر میگذارندم. در خیالم شکیبایی میکردم تا روز به ظلمت آلوده شود. آنگاه از دیوار خانهاش بالا میرفتم. هنگامی که در خواب بود دشنه را تا بُن فولاد در قلبش فرو میکردم. نه در اندیشهی ترسش بودم و نه […]
ماجرای شب برفی

ساعت ۱۱ تلفنم زنگ خورد. سینا بود، همکلاسی غزل. گفتم: «بفرمایید. امرتون.» گفت: «میخواستم ازتون اجازه بگیرم که فرداشب برای دستبوسی با خانواده خدمت برسیم.» صدایش پر از شرم و اضطراب بود. گفتم: «از نظر من اشکالی نداره. تشریف بیارین.» اعتمادبهنفسی پیدا کرد و شاد و صمیمی تشکر کرد و قطع کرد. آیا واقعاً وقتش […]
کژتابی، مغلطهی ابهام ساختاری

یکی از موانعی که ابلاغ و انتقال پیام را دچار مشکل میکند کژتابی است. این اصطلاح نخستینبار توسط بهاءالدین خرمشاهی ابداع و به کار برده شد. هنگامی که در جملات و گزارهها از واژهها و عبارات به گونهای استفاده میشود که دربرگیرندهی بیش از یک معنی است و قرینهای هم برای روشنسازی معنی آن عبارات […]
پشت سرت در را ببند

آن روز زودتر از همیشه سر قرار آمده بود. گویی میخواست فرصت بیشتری داشته باشد تا طعم دلهرهآور انتظار را در ذهنش حکاکی کند. اینپا و آنپا میکرد و مُشتش را به کف دستش میکوبید. چند قدم جلو میرفت و به همان تعداد برمیگشت. وقتی رسیدم آنجا بود. بیمقدمه گفت: «می خوام برم.» گفتم: «چه […]
آسپیرین

سردرد، مهمان ناخواندهی این روزهایش بود. کشوی میز را باز کرد. یک آسپیرین برداشت. با بیحوصلگی گفت: «دندونی رو که درد میکنه باید کند و انداخت دور.» آسپیرین را سر جایش گذاشت. تپانچه را برداشت.
میهن پرست

محمد از همان روزهای اول توجهم را به خودش جلب کرده بود. در یادگیری سریع بود. تمامی درسهای نظری و آموزشهای عملی را با بهترین نمرات پشت سر میگذاشت. طوری از جنگ و نبرد حرف میزد که گویی برای آن، پا به دنیا گذاشته است. او بهترین افسر دانشکده بود. شیفتهی شخصیت اصیل و مصمم […]