نامه‌ای به آینده

دخترم! به تو می‌نویسم. به تویی که هنوز نمی‌شناسمت. در شبی که احساس کمرشکن تنهایی حلول تازه‌ی عشقی را در خود هضم می‌کند و مرا به‌ناچار به‌سوی تو می‌راند. دوستت دارم بی‌آنکه بدانم کیستی و می‌پرستمت به خاطر عظمت وجودت که هنوز ناپیداست. دخترم، ای

ادامه »

پاییز بارانی

دلم  یک چتر می‌خواهد کمی باران کمی شادی، کنار تو نشستن با لب خندان کمی آواز و موسیقی کنار جوشش چشمه صدای شُرشُر جویی میان دره‌ای پُر مه دلم یک شعر ‌می‌خواهد کمی پاییز تو باشی،قاصدک باشد، تغزل‌های شورانگیز ملالی نیست این‌ها را نباشد هیچ‌یک

ادامه »

محبوبه

ارتش عراق خرمشهر را به اشغال خود درآورده بود. مردم خانه‌های خود را خالی کرده بودند. عبدالرضا و محبوبه در خانه‌ی خود گیر افتاده بودند. اگر کمی بنزین داشتند می‌توانستند با ماشین قدیمیشان که مدت‌ زیادی بود توی حیاط خاک می‌خورد شهر را ترک کنند.

ادامه »

گوشواره

روز زن بود. رفته بودیم بیرون. داشتم فکر می‌کردم چطور همسرم را غافل‌گیر کنم. از کف ماشین چیزی برداشت. کمی به من نگاه کرد و پرسید: «این چیه؟». به لنگه‌ی گوشواره‌‌ای که توی دستش بود نگاه کردم و گفتم:«نمی‌دونم». هر دو غافل‌گیر شدیم. دور زدیم

ادامه »
پست چی

پست‌چی هر هفته در می‌زند

زنگ خانه به صدا درآمد. خانه‌ای غریب و فراموش‌شده با دری آهنی و زنگ‌زده در انتهای بن‌بست اقاقیا. روی دیوارش پلاکی آبی به شماره ۲۴ چنان چهار‌میخ شده بود که گویی مسیح را به صلیب کشیده‌اند. مریم به یک‌باره از جا پرید. با خودش گفت:

ادامه »

ابتذال شر در فلسفه‌ی هانا آرنت

 هانا آرنت؛ در سال ۱۹۶۱ در جریان محاکمه‌ی آدولف آیشمن که جنایت‌کاری جنگی و مسئول کشتار تعداد بی‌شماری از یهودیان بود مفهومی را پدید آورد با عنوان “ابتذال شر“.  آرنت به پیروی از یونانیان به‌ویژه ارسطو؛ سیاست را از اساس شاخه‌ای از اخلاق می‌دانست که

ادامه »

شمع خاطره‌ها

همیشه نمی‌شود چشم‌ها را به روی گذشته بست. گاهی باید برگشت و به پشت سر نگاهی کرد. به آنچه در روزگاران طولانی بر ما گذشته است. اولین جشن تولدی را که به یاد دارم در پانزده سالگی ام بود. مادرم باز هم غافل‌گیرم کرد. شبیه

ادامه »

بوی کتاب فارسی

پسرعمه‌ی مادرم انباردار اداره‌ی آموزش و پرورش بود. آن‌روزها بهش می‌گفتیم اداره‌ی فرهنگ. بعدها رییس اداره شد. دبستان ما در چند قدمی آن اداره بود. همیشه لب و لوچه‌ی کتاب فارسیم تا‌خورده و کثیف بود. اما باکی نبود. به انبار اداره می‌رفتم و یک تومان

ادامه »

اتوبوس دو‌طبقه

بچه که بودم تهران برایم خاطره‌ای فراتر از برج آزادی بود. اتوبوس‌های دوطبقه‌اش را دوست داشتم. مخصوصا قرمزهایش را. اتوبوس‌هایی با سقف‌هایی تو رفته، ناصاف و صدمه دیده به علت برخورد با زیر پل‌ها. خیلی کم پیش می آمد که به تهران سفر کنیم. هرچند

ادامه »