مقالهها و داستانهای مجتبی طاهری

خاکستری
سوسوی چراغ برق انتهای کوچه به روی سنگفرش نمناک و بارانزده میتابید. مهراب بی چتر و کلاه به تماشای پنجرهی نیمهباز یک خانه ایستاده بود. خانه همان خانه بود، اما انگار سالها پیرتر شده بود. رنگ از دیوارهایش پریده بود و گلدان لبپری گوشهی پنجره ترک برداشته بود. اینجا، جایی
بدون دیدگاه

اتوبوس دوطبقه
بچه که بودم تهران برایم خاطرهای فراتر از برج آزادی بود. اتوبوسهای دوطبقهاش را دوست داشتم. مخصوصا قرمزهایش را. اتوبوسهایی با سقفهایی تو رفته، ناصاف و صدمه دیده به علت برخورد با زیر پلها. خیلی کم پیش می آمد که به تهران سفر کنیم. هرچند سال یکبار. همیشه آرزو داشتم
۳ دیدگاه