
پشت سرت در را ببند
آن روز زودتر از همیشه سر قرار آمده بود. گویی میخواست فرصت بیشتری داشته باشد تا طعم دلهرهآور انتظار را در ذهنش حکاکی کند. اینپا و آنپا میکرد و مُشتش را به کف دستش میکوبید. چند قدم جلو میرفت و به همان تعداد برمیگشت. وقتی
آن روز زودتر از همیشه سر قرار آمده بود. گویی میخواست فرصت بیشتری داشته باشد تا طعم دلهرهآور انتظار را در ذهنش حکاکی کند. اینپا و آنپا میکرد و مُشتش را به کف دستش میکوبید. چند قدم جلو میرفت و به همان تعداد برمیگشت. وقتی
لابد جملهی مشهور” هر انسان کتابی است چشمبهراه خوانندهاش” را شنیدهاید. سعی کردم در ذهنم باطل بودن این گزاره را به اثبات برسانم. به گوشهگیری، و میل به تنهایی برخی از آدمها فکر کردم. کسانی که بر این باورند که باید به تنهایی خو کرد
نیمههای شب است. برف سنگینی باریده و موجب قطع برق شده است. همهچیز در تاریکی فرو رفته است. او غم بزرگی در سینه دارد. طاقت این تاریکی و تنهایی را ندارد. دلخوشی است به تنها سیگاری که خود را ته پاکت قایم کرده است. رقص
از آن لحظههاست که دلم میخواهد از من بپرسی: «قهوه میخوری؟» و من بگویم: «این چه سؤالی است؟! فلسفه نیست که پاسخش را ندانی.»
کیست که بتواند تنش های اعصاب و طپش های قلبم را لمس کند؟ آیا زبانی برای بیان آن می توان یافت؟ کیست که بداند من در چه برزخی غوطه ورم؟ کیست که بداند چگونه در ورطه هلاکت دست وپا می زنم؟ در کشاکش و جدال
اگر میگریم ملامتم نکنید من از تبار گریه میآیم بدرقهی راهم گریهی مادر بود توشهی راهم چشمانی نمدار و تنهایی، که مپرس ای تنهایی! ای تنهاترین واژهها! آندم که به پیشوازم آمدی ندانستی که پیشترها نیز تنها بودهام در خلوت شبهای خویش و تو ای