مقاله‌ها و داستان‌های مجتبی طاهری

یک روز پر از کلافگی

کیست که بتواند تنش های اعصاب و طپش های قلبم را لمس کند؟ آیا زبانی برای بیان آن می توان یافت؟ کیست که بداند من در چه برزخی غوطه ورم؟ کیست که بداند چگونه در ورطه هلاکت دست وپا می زنم؟ در کشاکش و جدال میان انتخاب هایم ، من

ادامه »

قطار، اندوهِ رفتن است

باران می‌آید قطار می‌رود  من می‌دَوم تو می‌روی  من می‌مانم در حسرت بوسه‌ی واپسین قطار می‌رود تو می‌روی و خاطره می‌شود عطر لبخندت هنگام وداع قطار، اندوهِ رفتن است در امتداد بدرقه‌ای طولانی

ادامه »

جمعه

کلمات بی پروا‌تر از همیشه برای تقریر یادی دوباره از تو بلند و بلند در آسمان اوج می‌گیرند و شور و حالی آسمانی را با خود می‌آورند و مرا به نگارش این سطور وا می‌دارند . زیبای من! صدای تو از آن سوی کوه‌ها و دره‌ها خون تازه‌ای برای زیستن

ادامه »