مقاله‌ها و داستان‌های مجتبی طاهری

ماجرای اتوبوس

اتوبوس که از ترمینال بیرون آمد تمام صندلی‌هایش پر بود. کنار آخرین میدان شهر سربازی سوار اتوبوس شد و دمق و پکر پای بوفه نشست. از چهره‌اش پیدا بود که دل خوشی از پادگان و غربت غروب‌هایش ندارد. دل‌تنگ خانواده‌اش هم هست. بعد از پنج دقیقه شاگرد راننده به انتهای

ادامه »

عبور از مِه

مِهِ آن شب، همچون پرده‌ای خاکستری، سنگین و خاموش بر سر شهر افتاده بود. چراغ‌های محو جاده، مثل فانوس‌هایی لرزان سوسو می‌زدند. سرفه‌هایم از اعماق سینه‌ام برمی‌خواست. داروی ضد سرفه، بی‌رحمانه چشمانم را سنگین کرده بود. خط‌چین بریده‌بریده‌ی جاده همچون اغواگری مرموز برای لحظه‌ای هر چند کوتاه پایم را به

ادامه »

در مبارزه با دخترم همیشه پیروزم

نزدیک‌ترین شهربازی به خانه‌مان «خورشید طلایی» نام دارد. آخر هفته که می‌رسید سنا می‌گفت : «پدر! برویم گُلدن‌سان (خورشید طلایی)؟». بعد با هم به شهربازی می‌رفتیم و بازی‌های مختلفی را انجام می‌دادیم. در یکی از بازی‌ها من همیشه بازنده می‌شدم .البته خیلی دلم می‌خواست یک درس حسابی به او بدهم

ادامه »