مقاله‌ها و داستان‌های مجتبی طاهری

قطار تناسخ

بودن یا شدن، مسیله این است!قطار زندگی به سوی ایستگاه آخر در حال حرکت است. چه شاد باشیم ، چه اندوهناک سرانجام روزی یا شبی به آن ایستگاه می رسیم. شاید این قطارِ شهر بازی باشد و پس از عبور از تونل وحشت ما را سر جای اولمان بر گرداند.

ادامه »

برای یاسمین

دخترم! به تو می‌نویسم. به تویی که تا این زمان نمی‌شناسمت. در شبی که احساس کمرشکن تنهایی حُلول تازه‌ی عشقی را در خود هضم می‌کند و مرا به‌ناچار به ‌سوی تو می‌راند. دوستت دارم بی ‌آن‌که بدانم کیستی و می‌ستایمت به خاطر شکوه وجودت که هنوز ناپیداست. دخترم، ای روح

ادامه »

من اشرف مخلوقات را دیدم

مردی بی‌سواد، با سرو‌وضعی آلوده و کثیف این‌ور و آن‌ور را جستجوگرانه می‌پوید. انگار به دنبال کسی است تا پرکردن فرم‌های اداری‌اش را را بو او بسپارد. یکی از کارمندان را نشانه می‌گیرد. به سمتش می‌رود و می‌گوید: «بی‌زحمت این فرم‌ها رو برای من پر کنید، من سواد ندارم.»  کارمند

ادامه »