مقاله‌ها و داستان‌های مجتبی طاهری

شمع خاطره‌ها

همیشه نمی‌شود چشم‌ها را به روی گذشته بست. گاهی باید برگشت و به پشت سر نگاهی کرد. به آنچه در روزگاران طولانی بر ما گذشته است. اولین جشن تولدی را که به یاد دارم در پانزده سالگی ام بود. مادرم باز هم غافل‌گیرم کرد. شبیه آن دو باری که برایم

ادامه »

بوی کتاب فارسی

پسرعمه‌ی مادرم انباردار اداره‌ی آموزش و پرورش بود. آن‌روزها بهش می‌گفتیم اداره‌ی فرهنگ. بعدها رئیس اداره شد. دبستان ما در چند قدمی آن اداره بود. همیشه لب و لوچه‌ی کتاب فارسیم تا‌خورده و کثیف بود. اما باکی نبود. به انبار اداره می‌رفتم و یک تومان به پسرعمه می‌دادم و یک

ادامه »

اول خرداد

باز هم اول خرداد رسید دختر سبز بهار سرزده از راه رسید غنچه‌ در باغچه‌ی زندگی آرام شکُفت بلبل از شوق به رویش خندید شبنمی بر پرِ آن غنچه‌ی گل پای کوبید و برقصید و چکید یاسمین سوگلی باغچه‌ی هستی شد جام گیتی پرِ شادی شد و لبریز امید

ادامه »