
شمع خاطرهها
همیشه نمیشود چشمها را به روی گذشته بست. گاهی باید برگشت و به پشت سر نگاهی کرد. به آنچه در روزگاران طولانی بر ما گذشته است. اولین جشن تولدی را که به یاد دارم در پانزده سالگی ام بود. مادرم باز هم غافلگیرم کرد. شبیه آن دو باری که برایم
همیشه نمیشود چشمها را به روی گذشته بست. گاهی باید برگشت و به پشت سر نگاهی کرد. به آنچه در روزگاران طولانی بر ما گذشته است. اولین جشن تولدی را که به یاد دارم در پانزده سالگی ام بود. مادرم باز هم غافلگیرم کرد. شبیه آن دو باری که برایم
پسرعمهی مادرم انباردار ادارهی آموزش و پرورش بود. آنروزها بهش میگفتیم ادارهی فرهنگ. بعدها رئیس اداره شد. دبستان ما در چند قدمی آن اداره بود. همیشه لب و لوچهی کتاب فارسیم تاخورده و کثیف بود. اما باکی نبود. به انبار اداره میرفتم و یک تومان به پسرعمه میدادم و یک