«میشه شمارهتونو داشته باشم؟» «بله، الان کارتم رو بهتون میدم» کشوی میزش را باز کرد و چشمش به ساندویچی که صبح همسرش برایش آماده کرده بود افتاد. کشو را بست و گفت: «ببخشید، کارت همرام نیست».
داشآکُل لات نبود. لوتی بود. در جوانمردی همتا نداشت. نه اهل دین بود و نه اهل دنیا. در عوض دستگیر مردم درمانده بود. اگر پیدایش نمیکردی یا توی قهوه خانه دومیل چایی میخورد و چپق میکشید یا توی حیاط ملا اسحاق عرقکِش یک بطری سرشکسته عرق دوآتشه را بدون مزه