مقاله‌ها و داستان‌های مجتبی طاهری

ماجرای اتوبوس

اتوبوس که از ترمینال بیرون آمد تمام صندلی‌هایش پر بود. کنار آخرین میدان شهر سربازی سوار اتوبوس شد و دمق و پکر پای بوفه نشست. از چهره‌اش پیدا بود که دل خوشی از پادگان و غربت غروب‌هایش ندارد. دل‌تنگ خانواده‌اش هم هست. بعد از پنج دقیقه شاگرد راننده به انتهای اتوبوس آمد و از سرباز خواست تا کرایه‌اش را بپردازد. سرباز بدون این‌که کاری انجام دهد گفت: «مَه لاتِم.» شاگرد

ادامه »

دختری در آستانه‌ی پرواز

نیما شبیه هیچ‌کس نیست. به زندگی ارج می‌نهد و بر آن است تا دنیا را دگرگون نماید. تغییری هر‌چند خُرد و هر‌اندازه بی‌مقدار. تا آن‌جا که سنگی را از روی تپه‌زاری برمی‌دارد و آن‌را به ژرف‌نای دره‌ای پرتاب می‌کند. سنگی که به باور او هزاران‌سال همان‌جا محبوس بین تلی از سنگ و خاک بی‌حرکت مانده است بی‌آن‌که جای دیگری از این دنیای پهناور را دیده باشد. بعد لبخندی می‌زند و

ادامه »

کاش هر روز یک‌شنبه بود

روی یکی از نیمکت‌های ردیف دوم نشسته بود. چشم‌هایش را با خود آورده بود. همان چشم‌هایی که آن‌قدر زیبا بودند که گمان نمی‌کنم به غیر از زیبایی چیز دیگری را دیده باشند. به جایی در دور‌دست خیره شده بود. جایی که هیچ جا نبود. آیا در عمق آن نگاه‌های بی‌هدف رازی نهفته داشت؟ مراسم تمام شد. کلیسا خالی شد. هنوز سر جایش نشسته بود.به سمتش رفتم. گفتم: «آنجلیکا نمیخوای بری

ادامه »