ماجرای اتوبوس
اتوبوس که از ترمینال بیرون آمد تمام صندلیهایش پر بود. کنار آخرین میدان شهر سربازی سوار اتوبوس شد و دمق و پکر پای بوفه نشست. از چهرهاش پیدا بود که دل خوشی از پادگان و غربت غروبهایش ندارد. دلتنگ خانوادهاش هم هست. بعد از پنج دقیقه شاگرد راننده به انتهای اتوبوس آمد و از سرباز خواست تا کرایهاش را بپردازد. سرباز بدون اینکه کاری انجام دهد گفت: «مَه لاتِم.» شاگرد