داستانک آسپیرین

سردرد، مهمان ناخوانده‌ی این روزهایش بود. کشوی میز را باز کرد. یک آسپیرین برداشت. با بی‌حوصلگی گفت: «دندونی رو که درد می‌کنه باید کند و انداخت دور».آسپیرین را سر جایش گذاشت. تپانچه را برداشت.

aspirin
※ لطفأ «دیدگاه» خود را بنویسید ※

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

فهرست

بایگانی‌ها
آمار
  • 0
  • 0
  • 0
  • 22
  • 8
  • 114,908
  • 24,310