شقایق و مهران بهتازگی ازدواج کرده بودند و در آپارتمانی کوچک که پنجرهاش درست مقابل پنجرهی ما قرار داشت همسایهی ما شده بودند. اولینبار شقایق را از پشت پنجرهی آپارتمانشان دیدم. دوستی ما با یک لبخند ساده شکل گرفت. با اشارهی دستم به نشانهی تلفن، شمارهاش را گرفتم. خیلی زود با هم گرم و صمیمی شدیم. هر روز ساعاتی را با هم سپری میکردیم. به جز مواردی انگشتشمار که من به دیدنش میرفتم بیشتر او به خانهی ما میآمد. روزهای خیلی خوبی با هم داشتیم. اما هیچ شادی و غمی همیشگی نیست.
روزی شاهد اسبابکشی و نقل مکانشان بودم. بعد از آنروز خیلی احساس تنهایی و دلتنگی میکردم. تماسهای تلفنیمان سر جایش بود. اما دلم میخواست او را ببینم. هر روز از روی عادت و با امیدی پوچ کنار پنجرهی اتاقم مینشستم و به پنجرهی بستهی ساختمان روبهرو خیره میشدم.
بعد از چند هفته شقایق گفت میخواهد به دیدنم بیاید. شقایق آمد. خیلی خوشحال بود: «مهران خیلی مهربونه. خونه جدیدمون هم بد نیست. هرچی باشه خونهی خودمونه و دیگه مجبور نیستیم بریم مستأجری». از ته دل برایش خوشحال بودم. از او خواستم بیشتر به دیدنم بیاید.
کنار پنجره رفت تا یادی از گذشته کند. چند لحظهای به پنجرهی بستهشان نگاهی کرد و گفت: «یادش به خیر. راستی واحد ما هنوز خالیه؟ کسی نیومده؟». گفتم: «نه هنوز». و با کمی شیطنت گفتم: «ولی بالاخره یکی میاد و جای خالی تو رو برام پر میکنه». هردو خندیدیم.
چندلحظه سکوت برقرار شد. شقایق همچنان به بیرون خیره مانده بود. صدایش کردم: «بیا یه چیزی بخور». جوابم را نداد. به کنارش رفتم. رنگش پریده بود و لبهایش میلرزید. تلاشش برای دورکردن من از کنار پنجره بیفایده بود. سعی داشت چه چیزی را از من پنهان کند؟
بیرون را نگاه کردم. به پنجرهی بدون پردهی واحد پایینیشان. با گریه گفت: «اون مهران نیست؟ اصلن باورم نمیشه این همهمدت به خونهی این زنیکهی هرزه رفت و آمد داشته. منِ احمق چرا زودتر نفهمیدم».
آری خود مهران بود. باورم نمیشد. اصلن اینطور آدمی نبود. از چشمهایم بدی دیده بودم اما از این مرد نه. ولی چیزی را که با چشمهای خودم دیدم غیر قابل انکار بود.
روزها و ماهها گذشته است. شقایق از مهران جدا شده است. گاهی به دیدنم میآید. کمتر حرف میزنیم و بیشتر سرمان را با آشپزی گرم میکنیم. از آنروز به بعد نه من و نه او حتا لحظهای کنار آن پنجره نایستادهایم. پنجرهای که روزی دریچهای به روی شادیها بود اکنون روزنهای به درون خاطرهای تلخ و گزنده بود.
ماجرایی اینچنین فقط در فیلمها اتفاق نمیافتد. بیتردید این داستان واقعی است.
9 دیدگاه
داستان زیبا و با پایانی تلخ بود. اکثر داستانها از واقعیت سرچشمهمیگیرند.
متشکرم از شما سرکار خانم فزونی عزیز. بله حق با شماست و این داستان واقعی است.
داستان واقعی این روزهای اطراف ما عالی نوشتید آقای طاهری گرامی
از شما ممنوم خانم موعودی گرامی
روایت بسیار زیبایی بود.
ضربه غمانگیز و غیر قابل پیشبینی داشت.
حقیقت تلخی که این روزها کم نیست.
چه داستان غمانگیزی
این داستان برام یه ایده رو جرقه زد
این ماجرا رو از کسی شنیدهام. جالب و واقعی بود و به قول شما غمانگیز. منتظر خوندن ایدهی شما هستم. لطفن خبرم کنید.
روایتی تلخ، قابل درک و آشنا.قلمتون مانا
ممنونم از شما