خوب من!
با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز میکرد. تا غروب، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود. بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟
تنم از خوف خدا لرزید. کافر شدم. اما بیشتر به شرک می مانست تا کفر. آمرزش طلبیدم. خدا گناهم را بخشید: نسیمی وزیدن گرفت و سراپایم را نوازش داد.
سبک شدم، بالهای خیالم را گشودم و تا رنگینکمان جمالت پر کشیدم. بر بام شهر بودم بر قلهی کوه، جایی که همچون آبشار باید از بالا به پائین نگاه کرد. کاش بودی و میدیدی: شهری از نور، نقطههای روشن. و در دور دست، پائینتر از افق، سوسوی آتشی و یا چراغهای دهکدهای. آسمانی به رنگ سیاه. واقعیترین سیاهی و سیاهترین واقعیت. و ستارههایی مثل همیشه روشن.
لحظهای نسیم از وزیدن ایستاد. خودم را یافتم : پاهایم میخکوب بر زمین. نگاهم چسبیده به ستارهای که ستاره نبود و صورتی مهتابگون داشت. همه چیز سر جایش بود، حتا من. اما دیگر ندیدمت.
نوشته شده در تاریخ ۱۳۷۶/۰۶/۰۲
آخرین دیدگاهها