مجتبی طاهری
مجتبی طاهری
بایگانی‌ها

خوب من!
با خورشید همسفر بودم. نگاهم تا آن سوی افق پرواز می کرد. تا غروب ، تا پایان اینجا و هرچه متعلق به حال بود. اذان مغرب سکوت شب را شکافت. دیگر از آفتاب اثری نبود. بیاد نماز افتادم. اما خدایا ! قبله ام کو ؟
تنم از خوف خدا لرزید. کافر شدم . اما بیشتر به شرک می مانست تا کفر. آمرزش طلبیدم. خدا گناهم را بخشید: نسیمی وزیدن گرفت و سراپایم را نوازش داد. 
سبک شدم، بالهای خیالم را گشودم و تا رنگین کمان جمالت پرکشیدم. بر بام شهر بودم برقله کوه، جائی که همچون آبشار باید از بالا به پائین نگاه کرد. کاش بودی ومی دیدی: شهری از نور ، نقطه های روشن. و در دور دست، پائین تر از افق سوسوی آتشی و یا چراغ های دهکده ای . آسمانی به رنگ سیاه. واقعی ترین سیاهی و سیاه ترین واقعیت. وستاره هایی مثل همیشه روشن. 
لحظه ای نسیم از وزیدن ایستاد. خودم را یافتم : پاهایم میخکوب بر زمین. نگاهم چسبیده به ستاره ای که ستاره نبود و صورتی مهتابگون داشت. همه چیز سر جایش بود ، حتا من. اما دیگر ندیدمت.

نوشته شده در تاریخ ۱۳۷۶/۰۶/۰۲

لطفاً دیدگاه خود را بنویسید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *