پایان بی آغاز
صدای آژیر ممتد آمبولانس حواس از دست رفته ام را سر جایش برمی گرداند. کسی را از مرگ دور می کنند.آنطور که آغاز وجود، شادی آور است دوچندان، مرگ موحش و خوف انگیز. وجودی که آغاز شده در حال انجام است. آدمی همیشه آغاز می کند و برای پایان بیقراری. به غایت میبرد تا شروع […]
نگاه و لبخند
تنها تو بودی و غمی که در دلم می پایید و می رفت تا ابدیت یابد و راز جاودگانی اش را خواندی در نگاه من چه ناباورانه دوختی بر من نگاهت را ندانستی که رسالت نگاه را لبخندی تمام می کند من آسوده خاطر یک لبخندم تو غمگین کدام نگاهی
بی وفا

تو که با دیگری بودی چرا روزم سیه کردی چرا عمر سراسر محنت من را تبه کردی توکه نامهربان بودی چرا کردی نظر بر من چرا چون لیلی زیبا به مجنونت نگه کردی تو زیبا صورتی اما نداری سیرت زیبا مرا با عشوه و ناز عاشق آن روی مه کردی تو سلطان بودی و من […]
برف

در سردترین روز سال حال و هوای گرمی را یاد تو برایم به ارمغان آورده است. از پنجره به بیرون نگاه می کنم. هنوز سفیدی طبیعت را رد پای هیچ عابری نیالوده است. دوران کودکی ام به یادم می آید. آن وقت ها یک روز صبح مادرم می گفت : بچه ها بیدار شوید برف […]
جمعه

کلمات بی پرواتر از همیشه برای تقریر یادی دوباره از تو بلند و بلند در آسمان اوج میگیرند و شور و حالی آسمانی را با خود میآورند و مرا به نگارش این سطور وا میدارند . زیبای من! صدای تو از آن سوی کوهها و درهها خون تازهای برای زیستن در عروقم دوانید. ناقوس عشق […]
مثل نسیم
یک بار دیگر آمدی. اما با تو بودن دقایقی بیش نپایید. مسافر بودی و من نیز. شانه به شانه من به معراج آمدی . رنگت پریده بود. مثل همیشه آرام و ساکت بودی. هوا سرد بود. تو هم سردت بود و می لرزیدی. از نگاهت شادی فوران می کرد و لبانت با لبخند عجین شده […]
گریه،تنهائی،خلوت
اگر میگریم ملامتم نکنید من از تبار گریه میآیم بدرقهی راهم گریهی مادر بود توشهی راهم چشمانی نمدار و تنهایی، که مپرس ای تنهایی! ای تنهاترین واژهها! آندم که به پیشوازم آمدی ندانستی که پیشترها نیز تنها بودهام در خلوت شبهای خویش و تو ای تنهایی! با خلوت و گریه دیگر تنها نیستی و من…!؟ […]
سوگند
تو بیا که در این غربت دور می رسد شاخ سپیدار به سرمنزل ماه می رود آب به دیدار کویر می روم مست به معراج خیال و در این خلوت پاییزی باغ گل حسرت تنهاست تو بیا لب دریای پراز حادثه شعر رویم واژه ها را به سرانگشت خیال لمس کنیم و خدا را ز […]
ناتمام
سلامم را نمیخواهی نگاهم را نمیخوانی کلامم را تو نشنیدی و نامم را نمیدانی سلامم را که از اعماق قلبم اوج میگیرد نگاهم را که سرگردان به دنبال نگاه توست کلامم را که چیزی جز سلامم نیست و نامم را نپرسیدی ز من هرگز