مقالهها و داستانهای مجتبی طاهری

داستان کوتاه خونهای نریخته
حالا دیگر سالن انتظار خلوت شده است. مراجعین کارهایشان راه افتاده و رفتهاند. چه خونهایی که باید ریخته میشد و نشد. چه آدمهایی که باید از هستی سرنگون میشدند اما نشد. آنهم برای یک اختلاف حساب اندک. دخترک خردسالی به تماشای هیاهوهای پدر بود و هراسیده شیون میکرد. چه بسا
۲ دیدگاه

من اشرف مخلوقات را دیدم
مردی بیسواد، با سرووضعی آلوده و کثیف اینور و آنور را جستجوگرانه میپوید. انگار به دنبال کسی است تا پرکردن فرمهای اداریاش را را بو او بسپارد. یکی از کارمندان را نشانه میگیرد. به سمتش میرود و میگوید: «بیزحمت این فرمها رو برای من پر کنید، من سواد ندارم.» کارمند
۹ دیدگاه