مقاله‌ها و داستان‌های مجتبی طاهری

قطار، اندوهِ رفتن است

باران می‌آید قطار می‌رود  من می‌دَوم تو می‌روی  من می‌مانم در حسرت بوسه‌ی واپسین قطار می‌رود تو می‌روی و خاطره می‌شود عطر لبخندت هنگام وداع قطار، اندوهِ رفتن است در امتداد بدرقه‌ای طولانی

ادامه »

شمع خاطره‌ها

همیشه نمی‌شود چشم‌ها را به روی گذشته بست. گاهی باید برگشت و به پشت سر نگاهی کرد. به آنچه در روزگاران طولانی بر ما گذشته است. اولین جشن تولدی را که به یاد دارم در پانزده سالگی ام بود. مادرم باز هم غافل‌گیرم کرد. شبیه آن دو باری که برایم

ادامه »

برای یاسمین

دخترم! به تو می‌نویسم. به تویی که تا این زمان نمی‌شناسمت. در شبی که احساس کمرشکن تنهایی حُلول تازه‌ی عشقی را در خود هضم می‌کند و مرا به‌ناچار به ‌سوی تو می‌راند. دوستت دارم بی ‌آن‌که بدانم کیستی و می‌ستایمت به خاطر شکوه وجودت که هنوز ناپیداست. دخترم، ای روح

ادامه »