مسابقه با نتیجهی یک بر صفر به پایان رسید. برای خروج از ورزشگاه غوغایی بود. با سرعت خود را به پارکینگ ورزشگاه رساندم. میدانستم قرار است چه اتفاقاتی بیفتد. عدهای با پرچم و لباسهای آبیرنگ و گروهی با رنگ قرمز اینطرف و آنطرف میرفتند. فحشهای رکیک رد و بدل میشد. صندلیهای تماشاچیان از جا کنده میشد. تکههای آن در محوطهی پارکینگ هم به چشم میخورد. پارهشدن صندلی و خردشدن شیشهی اتوبوسهای روبهروی ورزشگاه رویدادی قابل پیشبینی بود.
بهآرامی و محتاطانه راه خود را درمیان جمعیت باز میکردم. لبخندی بیطرفانه به صورتم داشتم. شیشهی سمت راست ماشین پایین بود. صدای انفجاری در درون ماشین، شوکهام کرد. ترقهای داخل ماشین پرت شده بود. کمی جلوتر عدهای چماقبهدست شیشهی ماشینهای در حال عبور را خُرد میکردند. خیابان یکطرفه بود و در پشت سرم درگیریها شکل میگرفت. چارهای نداشتم. باید به راهم ادامه میدادم.
فردی درشتهیکل و چماقبهدست که گویی سرکردهی معترضان بود در مقابلم ظاهر شد. صورتش را با دستمالی پوشانده بود. با دیدن من دست چپش را به نشانهی توقف تکان داد و به سمتم آمد. کار را تمام شده میدیدم. اشاره کرد که شیشه ماشین را پایین بکشم. شیشه را با لبخندی ظاهری پایین آوردم و پرسیدم: «چی شده داداش؟»
با فریاد پرسید: «پرسپولیسی هستی یا استقلالی؟» مکث کردم. میدانستم که مغزش کار نمیکند. اگر نتوانم جواب دلخواهش را بدهم بیشک یک بلایی سر خودم و ماشینم میآورد. کاش میتوانستم حدس بزنم او کدامطرفی است. داد زد: «با تو ام مگه کری؟» انگشت اشارهی دست چپم را تکان دادم و گفتم: «داداش فقط تیم ملی.»
یک ثانیه فکر کرد. انگار برای این پاسخ، عکسالعملی در ذهنش تعریف نشده بود. با عصبانیت و بدون رضایت دستش را به سمت مسیر پیش رویم حرکت داد و گفت: «هِرری.»
چهقدر از شنیدن این «هِرری» خوشحال شدم. راهم را در پیش گرفتم و به پشت سرم نگاه هم نکردم.
آخرین دیدگاهها