کلمات بی پرواتر از همیشه برای تقریر یادی دوباره از تو بلند و بلند در آسمان اوج میگیرند و شور و حالی آسمانی را با خود میآورند و مرا به نگارش این سطور وا میدارند .
زیبای من! صدای تو از آن سوی کوهها و درهها خون تازهای برای زیستن در عروقم دوانید. ناقوس عشق به یکباره از فراسوی مرزها و دشتها بر فراز برجهای اطمینان به صدا در آمد.
دستی لرزید و قلبی ترسید تا زبان به اعتراف گشوده شد. سکوتی هرچند کوتاه انتظار پاسخی را به ارمغان آورد. در آن سو جملهای برای پایاندادن به انتظاری شیرین با پاسخی همگون یافت نمیشد. و بهانهای در دست تو بود که تو را به انکار و مرا به اصرار وامیداشت.
من ماندم و یک غزلنامه فراموششده. و تو ماندی منفعل .مرا کاویدی ،زیر و رو کردی ، خندیدی و آنچه را که میخواستی یافتی، سوختنم را در تب انتظار احساس کردی. پس با واژهای که خود بر زبان تو کاشتم شهد شیرین تعلق را در کامم ریختی.
نوشته شده در تاریخ ۱۳۷۴/۰۵/۲۰
آخرین دیدگاهها