از مدرسه که برمیگشتم ناهارم را میخوردم و میرفتم شاگردی خیاطخانهی آقا فرهنگ. شب که میشد مزد نیمروزم را میگرفتم و یکراست میرفتم به دیدن دوچرخهی کورسی پستهایرنگی که توی ویترین مغازه منتظر من ایستاده بود. خوب نگاهش میکردم و یواشکی میگفتم: «بالاخره همینروزها میام و میخرمت و این دوچرخهی کهنه که از بابام بهم به ارث رسیده رو پرتش میکنم گوشهی انباری. بعدش بهروز هرچهقدر دلش میخواد با آن دوچرخهی دستهبلندش مسیر محله تا مدرسه را باهام کورس بذاره. اما کور خونده. چون برندهی مسابقه منم. دیگه بچهها نمیتونن بهم سرکوفت بزنن که بابا برو یه نوشو بخر. این بیچاره خیلی خستهاس. خیلی دویده. دست از سرش بردار دیگه».
حالا چهار ماه گذشته بود و حسابی پسانداز کرده بودم. چه روزهایی که از گرسنگی دلم ضعف میرفت، اما تحمل میکردم و پولهایم را توی قلکم میانداختم.
روز آخری حساب و کتابی کردم و گفتم: «اوسا من با اجازتون دیگه از فردا نمیام سر کار. راستش از درسام عقب افتادم. باید خودمو برسونم». آقا فرهنگ با لحنی ملامتگر بهم گفت: « بابا شماها کارکُن نیستین. بُرو بچهجون، برو ولی خوب درستو بخون تا نخوای عینهو من، برای یه لقمه نون حلال از صبح تا شب سوزن صد تا یه غاز بزنی. این کار بهدرد تو نمیخوره. درس بخون تا واسهی خودت دکتری، مهندسی، چیزی بشی».
شب از دلشوره و ذوق خوابم نمیبرد. فردای مدرسه برایم به اندازهی یک سال طولانی بود. اما بالاخره تمام شد. فروشگاه دوچرخه ساعت سه عصر باز میشد. بیطاقت بودم. خودم را دلداری میدادم: «بابا تو که چهارماه صبر کردی این دوسه ساعت هم روش». اما فقط گفتنش راحت بود.
ساعت سه جلوی مغازه بودم. از دور چشمم به جمال دوچرخه افتاد. باورم نمیشد که تا چند دقیقهی دیگر مال من میشد. مغازه هنوز بسته بود. جلوتر رفتم. پارچهای سیاه روی سردر مغازه نصب شده بود. “به علت فوت پدر مغازه تا اطلاع ثانوی تعطیل است”.
ناباوری و انکار تمام وجودم را در برگرفت. دوباره نگاه کردم. درست دیده بودم. فردا هم که جمعه بود. نومیدانه به خانه برگشتم. با خودم گفتم: «بی خیال آسمون که به زمین نرسیده. تا شنبه هم صبر کن».
برخلاف تمامی جمعههای زودگذر آن جمعه بسیار طولانی بود. صبح شنبه خوابآلود و خسته از بیخوابی شب گذشته سوار دوچرخه شدم تا آخرین مسابقه را با دوچرخهی درب و داغانم با بچههای محله بگذارم. خیلی دلم میخواست بهروز را شکست بدهم. مطمئن بودم از فردا هرچهقدر هم که تندتند رکاب بزند حریف دوچرخهی دندهای من نخواهد شد.
بهروز جلوی در خانه منتظرم ایستاده بود. سوار بر دوچرخهی کورسی پستهایرنگ. دهانم خشکید و بازماند. بهروز شروع کرد به پُز دادن: «اینو بابام دیروز برام خریده. بابام خیلی مَرده. تا دید عاشق این دوچرخهام با کلی خواهش و تمنا آقای سعادت رو راضی کرد که جمعه بیاد و مغازه رو باز کنه. بنده خدا داغدار پدرش هم بود». دیگر صدایش را نمیشنیدم. به جای مدرسه یکراست به جلوی فروشگاه رفتم. جای دوچرخهام خالی بود.
6 پاسخ
این داستان رو دوست داشتم یاد داستان قلک و دوچرخهای افتادم که خودم نوشته بودم. همش منتظر بودم که پولاش به یه نحوی از دستش دربیاد و نتونه به دوچرخهاش برسه اما پایان این داستان غیر منتظره بود و خیلی لذت بردم
داستان شما رو حتمن میخونم
بمیرم برای دلت که آب شد بچه. آقای طاهری شما انقدر قشنگ مینویسین که من همزمان با خوندن نوشتهی شما، اونو به شکل یه فیلم کوتاه دیدم. جالبه که لوکیشنشم اصفهان بود و نمیدونم چرا.
خانم مددی گرامی خیلی لطف دارید. کلیشههایی در ذهن همهی ما هست. اگر ماجرا را در اصفهان تصور کردید باید دید چه کلیدواژههایی در متن، ذهن شما رو به اون سمت هدایت کرده. به نظزم این ماجرا در تمام نقاط دنیا مابهازای بیرونی داره. قسمتی از ماجرا برای خود من هم پیش اومده. سالها پیش وقتی پولم جور شد تا موتورسیکلت فسفری رنگی رو بخرم به پنجشنبه جمعه خورد و من تا شنبه طاقتم طاق شده بود و هی میرفتم از پشت شیشه نگاهش میکردم. شماره منزل فروشنده رو گیر آوردم . زنگ زدم و خواهش کردم که بیاد و مغازه رو باز کنه اما ایشون گفتند جمعه است و تا فردا باید صبر کنم.
کاملن درسته. چون این خاطرهی تلخ توی قسمتی از ناخودآگاه شما تثبیت شده، تونستید حس تلخ نرسیدن پسر داستانک رو به این خوبی بیان کنید. من احساس میکنم کاراکتر قصه به مجید شبیه بود. مخصوصن اون قسمتی که میخواست میگو بخوره و بیبی همه رو ریخت دور. یا اون قسمتی که میخواست بره شیراز داییشو ببینه و بعد از کلی مصیبت و حرافیهای راننده که توی راه تحمل کرد رسید شیراز و دید خونهی داییش دعواس. درکل توی ذهنم مجید نماد پسربچهایه که به خواستههاش نمیرسید، یا وقتی میرسید که دیگه ذوقی براش نمونده بود.
بله حق با شماست. سپاسگزارم. دیدگاه شما بسیار با ارزشه. قصههای مجید رو خیلی دوست داشتم.