آدمی حرف دارد...

مجتبی طاهری
مجتبی طاهری

دختر سه‌شنبه‌ها

عکاسی “خاطره” در طبقه‌ی بالای یک ساختمان آجری قدیمی قرار داشت. پلکان باریکش به دری چوبی با شیشه‌ی مات ختم می‌شد. وقتی کسی وارد می‌شد، زنگوله‌ی بالای در به صدا درمی‌آمد. آن‌وقت صاحب عکاسی؛ مردی سال‌خورده، بداخلاق و خواب‌آلود، چرتش پاره می‌شد. سبیل سفیدش را مرتب می‌کرد و عینک ته‌استکانی‌اش را به چشم می‌زد. مشتری را روی صندلی گردان استیل می‌نشاند، پرده‌ی مخملی قرمز را می‌کشید، و با انگشتان زمختش، سرِ مشتری بیچاره را آن‌قدر به این‌ور و آن‌ور می‌چرخاند تا به حالت دل‌خواهش برسد. آن‌وقت، سر خود را تا گردن درون پارچه‌ی تاریک فرو می‌برد، دکمه‌ی شاتر را می‌فشرد، و عکس می‌گرفت.

بوی کاغذهای چاپ‌شده و ماده‌ی ظهور، فضا را پر می‌کرد. دیوارها با عکس‌های سیاه‌وسفید قدیمی تزئین شده بود؛ چهره‌هایی با لباس‌های دهه‌های گذشته، ژست‌هایی رسمی، گاهی با لبخندی محو. دوربین‌های آنالوگ، سه‌پایه‌ها و نورافکن‌هایی با پایه‌های فلزی، در گوشه‌وکنار اتاق چیده شده بودند. عکاس‌خانه، جایی بود که زمان در آن کندتر می‌گذشت؛ جایی که هنوز عکاسی، آیینی پر از سکوت و دقت بود.

تابستان بود و درس و مدرسه تعطیل. به سفارش یکی از آشنایان، در عکاسی پادویی می‌کردم. همان چند هفته‌ی اول کافی بود تا با دوربین زِنیت روسی کوچکی که همیشه توی قفسه بود، به دور از چشم آقای اعتمادی، عکاسی را یاد بگیرم.

پنجره‌ی چوبی عکاسی مشرف به دکه‌ی روزنامه‌فروشی بود. از آن‌جا، همه‌چیز دیده می‌شد؛ از زن‌هایی که با زنبیل‌های مشبک و قرمز، پر از میوه از بازار برمی‌گشتند، تا بچه‌هایی که تیله‌بازی می‌کردند، و پیرمردی که همیشه کنار دکه سیگار می‌کشید. اما مهم‌ترین تصویر کوچه، عصرهای سه‌شنبه پدیدار می‌شد.

دختری که هر هفته، با چادر سفید گل‌دارش، آرام جلوی دکه می‌ایستاد. “هفته‌نامه‌ی روشن” را می‌خرید، چند صفحه‌ای از آن را همان‌جا – در سایه‌ی دکه – می‌خواند و بعد می‌رفت.

از پشت شیشه نگاهش می‌کردم، مثل خواندن صفحه‌ای مهم از کتابی ممنوعه. یک‌بار، که نمی‌دانم چندمین سه‌شنبه بود، سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. لبخند زد. کوتاه، اما زیبا؛ انگار می‌خواست بدانم که حضورم را حس کرده است. دنیا همان‌جا برایم متوقف شد. بعد از آن، سه‌شنبه‌ها فقط برای همان لحظه، نفس می‌کشیدم.

هفته‌ها گذشت. من، از پشت پنجره، با دوربین زِنیت آقای اعتمادی، از او عکس می‌گرفتم. آلبوم کوچکی ساختم؛ گنجینه‌ای از نگاه‌های پنهان و لحظه‌های دزدکی. می‌خواستم پشت هر عکس، چند سطری برایش بنویسم و روزی، که آخرین برگش از نگاه پنهان او پُر شد، آلبوم را به او هدیه بدهم. این راز کوچک من بود؛ حسی پنهان، لابه‌لای عکس‌های دزدکی و کلمات ننوشته. هر ورق از این آلبوم، زمزمه‌ی عاشقانه‌ای بود که در سکوت ثبت می‌شد.

گاهی، وقتی انگشتم روی شاتر می‌رفت، مکثی کوتاه می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم: اگر من جای او بودم، چه حسی پیدا می‌کردم؟ اگر بفهمد، ناراحت می‌شود؟ شاید فکر کند مزاحمم یا قصد بدی دارم؟ اما بلافاصله خودم را آرام می‌کردم. می‌گفتم: نه، من فقط دارم لحظه‌ای زیبا را ثبت می‌کنم. مثل نوشتن خاطره‌ای در دفتر. فقط نگاه می‌کنم. خیال این‌که روزی این عکس‌ها را ببیند و لبخند بزند، مثل مرهمی بود بر آن شکِ کوتاه.

در یکی از آن هفته‌ها، نور روی صورتش نشسته بود. مجله در دستش بود. سرش را کمی چرخاند؛ مستقیم نگاه نکرد، اما آن لحظه‌ی میانِ بی‌خبری و دانستن، در عدسی جا ماند. عکس را ظاهر کردم. نور، زاویه، وضوح؛ همه‌چیز بی‌نقص بود. اما بیش از همه، نگاهی زیبا بود که از چشم‌هایش می‌تابید و عکس را از یک تصویر ساده به چیزی دیگر تبدیل کرده بود. آن روز، چیزی در ذهنم جرقه زد. با خودم گفتم: اگر این عکس در صفحه‌ی هواداران هفته‌نامه چاپ شود، او حتماً از زاویه‌ی عکس خواهد فهمید که کار من است. و این، راهی خواهد بود برای بیان احساسی که تا آن زمان نتوانسته بودم به زبان بیاورم. با همین خیال، عکس را درون پاکتی گذاشتم، جمله‌ای ساده پشتش نوشتم، و برای هفته‌نامه فرستادم. انگار مجله هم حس آن عکس را فهمیده بود، چون بی‌درنگ در شماره‌ی جدیدش، تصویر را، بزرگ‌تر از معمول چاپ کرد؛ درست در میانه‌ی صفحه‌، با تیتر درشت: «دختر سه‌شنبه‌ها».

او آمد. مثل همیشه. آرام، با همان قدم‌های نرم. مجله را ورق زد. شگفت‌زده شد. نگاهی به بالا انداخت. سرم را پس کشیدم. گویی مرا ندید. مجله را بست و به راه افتاد. اما نه به سوی خانه؛ به طرف من می‌آمد. به‌سرعت از کنار پنجره دور شدم و خودم را به کاری مشغول کردم. تیک‌تیک عقربه‌ی ساعت دیواری، بلندتر از همیشه بود. آقای اعتمادی در اتاق تاریک بود. من، پشت میز نشسته بودم. دل‌دل می‌کردم که نیاید، و از ته دل می‌خواستم بیاید.

صدای زنگ، به نشانه‌ی باز شدن در، بلند شد. قلبم تند می‌زد. هیجان و ترس، نفس‌هایم را کوتاه و عمیق کرده بود.

خودش بود. ایستاده در آستانه‌ی در. گونه‌هایش گل انداخته بود. جلو آمد. مجله‌ی تاخورده و مچاله‌شده را روی میز کوبید. صدایی خشک و بلند در اتاق پیچید. با صدایی که از بغض می‌لرزید و از عصبانیت می‌سوخت، فریاد زد:

«پسره‌ی احمق! چه‌طور به خودت اجازه دادی ازم عکس بگیری؟ کی این حق رو بهت داد که عکسمو چاپ کنی و آبرومو ببری؟ مگه من چه اشتباهی کردم که این‌جوری بی‌احترامی کردی؟ فکر کردی نمی‌فهمم دزدکی منو نگاه می‌کنی؟ وای… دعا کن بابام نفهمه، وگرنه پوست از سرت می‌کنه.» بعد، بی‌آنکه منتظر پاسخی بماند، رفت؛ شبیه طوفانی که آمده بود همه‌چیز را به‌هم بریزد و برود.

صدا در گلویم گره خورده بود؛ شاید از شرم، شاید هم از ترسِ قضاوت. اما بیش از همه، از آن حس گیج‌کننده‌ای که تنها وقتی آدم عشق را با حماقت اشتباه بگیرد، جان را می‌خراشد. همه‌چیز اشتباه از آب درآمده بود. عشقی که برایم زلال و شاعرانه بود، در نگاه او “بی‌احترامی” معنا شد.

انگار آن لبخندها و نگاه‌های کوتاه سه‌شنبه‌ها، هرگز اتفاق نیفتاده بود. او همه را از یاد برده بود. او رفت و من ماندم، با سؤالی خاموش که از درون می‌جوشید: آیا گناه از من بود؟ یا از او، که با هر لبخندش به دلم امیدی داده بود؟ اما من سکوت کردم تا تمام تقصیر را برعهده بگیرم.

آقای اعتمادی دستمزدم را داد و گفت: «دیگه لازم نیست بیای. من حوصله‌ی دردسر ندارم. تو پسر خوبی هستی، ولی خوب بودن کافی نیست. باید یاد بگیری دلِ مردم، چیزی نیست که بشه با یه عکس به دستش آورد. بعضی نگاه‌ها ثبت‌نشدنی‌ان. فقط باید در همون لحظه، تماشاشون کرد.»

بعد از آن روز، عکس‌ها را با تردید، میان شعله‌های آتش انداختم. با سوختن آخرین عکس، آتش هم به خاکستر تبدیل شد. کاش آن همه بی‌مهری هم به سردی می‌گرایید.

سال‌ها گذشت. آن‌قدر که رنگ خاکستری پنجاه‌سالگی بر موهایم نشست و چین‌هایی، اطراف چشم‌هایم پیدا شد. و من، بی‌آنکه خودم بفهمم، به مستندسازی اجتماعی بدل شده بودم. خیابان‌ها را قدم می‌زدم: بازارها، پشت‌بام‌ها، کوره‌پزخانه‌ها، مدارس نیمه‌کاره، لب‌خط، زباله‌گردها، پیرزن‌های تنها، کارتن‌خواب‌ها، بچه‌هایی که زیر نور چراغ برق درس می‌خواندند. دیگر تنها دنبال زیبایی نبودم. دنبال حقیقت بودم. و تصویر آدم‌ها را همان‌طور که بودند – خسته، زخم‌خورده، مقاوم، فقیر یا عاشق – ثبت می‌کردم.

یک روز، هنگام تصویربرداری از مدرسه‌ای فرسوده در همان حوالی، دوستی قدیمی را دیدم؛ همان که مرا به عکاسی معرفی کرده بود. چند دقیقه‌ای از خاطرات قدیم گفتیم. وقتی پرسیدم: «راستی، خبری از آقای اعتمادی داری؟» مکث کرد. لبش را گزید و سری به تأسف تکان داد. گفت: «چند‌وقت پیش، توی تاریک‌خونه وقتی که مشغول کار بوده یه دفعه قلبش از کار می‌افته و تموم می‌کنه.»

چیزی در دلم فروریخت. سرم را به دیوار سرد مدرسه‌ی فرسوده تکیه دادم. مرگ او فقط پایان یک زندگی نبود؛ انگار پیوندی بود، میان من و نوجوانی‌ام. مدتی فقط راه رفتم. کوچه‌ها را بی‌هدف طی کردم. دلم می‌خواست می‌توانستم برگردم به عکاسی. کاش عکسی از او گرفته بودم، عکسی ساده، با همان عینک ته‌استکانی و سبیل سفید.

همان‌جا بود که فکر برپاکردن یک گالری به ذهنم رسید. شاید این تنها کاری بود که می‌توانستم برای گذشته‌ای که حالا دیگر دستم به آن نمی‌رسید انجام دهم. باید این‌همه تصویر بی‌صدا و روایت‌های بی‌مخاطب را جایی جمع کنم. باید به گذشته‌ای که خاموش شده، نوری دوباره داد. نمایش‌گاهی با دیوارهای سفید، نور نرم و موسیقی ملایم. یک فضای خلوت برای عکس‌هایی که از مردم گرفته بودم.

تصمیمم را عملی کردم. برای گالری نام “خاطره” را انتخاب کردم. در گوشه‌ای از آن، دیوار کوچکی بود با شش قاب، همه از او. از همان دختر با همان چادر گل‌دارش. با مجله‌ای در دستش که گاه صورتش رو پوشانده بود و چشم‌های زیبایش از بالای آن پیدا بود. و در آخر همان عکس معروف.

یک شب زنی آمده بود؛ بی‌صدا و بی‌هیاهو. و رفته بود. همانند من که سال‌ها پیش دختری را ترک کرده بودم؛ بی‌اصرار و بی‌ آن که نامش را پرسیده باشم. در پایان آن شب همه رفته بودند. زیر نور کم‌رنگ زرد گالری و در میان سکوت و موسیقی، هزار بار دفتر بازدید گالری را خواندم:

 «سلام. من دختر سه‌شنبه‌ها هستم. شاید اون روز صدای من از احساس تو بلندتر بود. هر سه‌شنبه می‌اومدم، ولی هر بار اون پنجره بسته بود. پرده‌ها کشیده شده بود و هیچ نشونی از تو نبود. یه روز خیلی بی‌تاب، از پله‌های باریک عکاسی بالا رفتم. اما تو برای همیشه رفته بودی. منو ببخش! اون موقع نمی‌دونستم چه‌طور باید با ترسم کنار بیام. ترس از دعوای پدر و شرم از نگاه و حرف مردم. هیچ‌وقت نتونستم برای لبخندی که به تو زدم خودمو ببخشم. برای امید بیهوده‌ای که به تو دادم. امیدی که شاید هنوز هم دست از سرت برنداشته. و حالا، دیگه خیلی دیر شده.»

دفتر را بستم. گوشم را به موسیقی سپردم. آن شب، در خلوت گالری، چیزی تغییر کرد. چیزی از سنگینی سال‌ها دل‌خوری کم شد. نه به اندازه‌ی یک بخشش کامل، اما دست‌کم به اندازه‌ی یک فهم مشترک. ما دو نوجوان ترسیده بودیم، درگیر با خود، با دنیا، با محدودیت‌ها، که هیچ‌کدام بلد نبودیم با احساسی که بین دل و زبان‌مان گیر افتاده بود چه‌کار کنیم.

از آن شب به بعد، گاهی بازدیدکننده‌ای جلوی همان شش قاب می‌ایستاد و می‌رفت. شاید او بود. و من می‌دانستم این داستان، پایانی ندارد؛ چه با امیدی رنگ‌باخته، چه با سایه‌ای که هر از گاه، آرام از قاب‌های خاطره عبور می‌کند.

 

khatere
 دیدگاه شما برای من خیلی مهمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *